آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۶۰۹

| چهارشنبه, ۱۹ دسامبر ۲۰۱۸، ۱۲:۰۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ دسامبر ۱۸ ، ۱۲:۰۲

۶۰۸

| چهارشنبه, ۱۹ دسامبر ۲۰۱۸، ۱۰:۴۶ ق.ظ

امروز شنبه ۲۴ آذر ۹۷

صبح زود پاشدم چای دم کردم و خط چشم کشیدم. بعد زنگ زدم دکتر سونوگراف که گفت دوازده بیا.

دیگه ساعت ۱۱ اینا آماده شدم و راه افتادم. اولش رفتم یه مغازه لوازم قنادی و برای تولد هم‌اتاقی شمع تولد و بادکنک خریدم.

شمعش ۱۵۰۰ بود و با بادکنک ۴ تومن شد. فکر نمی‌کردم اینقدر ارزون بشه.

بادکنکاشم خیلی خوشگل بودن.

خلاصه رفتم بیمارستان و دیگه دکتره تحویلم گرفت.

منشیه گفت آماده شو تا دکتر بیاد. خلاصه شلوارمو کندم و دراز کشیدم رو تخت که دیدم خیسه.

خیلی چندشم شد. خانومه گفت بیا بهت یه روکش تازه بدم. گفتم زحمت کشیدی دیگه کثافت شدم. اما ملافه رویی قبلیه رو گذاشتم زیرم و تازه هه رو انداختم روم.

همونطور که لخت و پتی دراز کشیده بودم یه مریض اورژانسی اومد و همراهش ازم خواست که اول اون انجام بده منم پاشدم شلوارمو پام کردم رفتم تو انتظار موندم.

دیگه دکتره با یه مرده دوستش اومدن و کارشو انجام داد و من رو صدا کردن که برم تو. ازم عذرخواهی کرد بابت تاخیر و گفت ببخشید خیلی زشت شد گفتم مشکلی وجود نداره. حالا اون نره خر هم روبروم نشسته دکتر هم کنار تخت. دیگه با مشقت فراوان شلوارمو بازم کشیدم پایین و با اعمال شاقه که کسی منو نبینه دراز کشیدم رو تخت. دکتره شروع کرد به انجام کار حالا مگه اون چیزی که دنبالش بود پیدا میشد؟ از بالاها اومد تا رسید یه جاهایی نزدیک زانوم و تونست اون قسمتی رو که میخواستیم پیدا کنه. اما اینقدر خنگ بود که نتونست فیلم و عکس ذخیره کنه. برام روی کاغذ انداخت عکسا رو و منم از رو مانیتورش فیلم انداختم با توضیحاتی که میداد تا به استاد نشون بدم. دوباره عکسای قبلیمم نشونش دادم و ازش خواستم راجع بهشون برام توضیح بده و از اونم فیلم گرفتم. بعدش راه افتادم بیام خوابگاه لباسای کثافتمو عوض کنم که ۳ برم پیش استاد. 

کلی گشتم دنبال مسواک اما پیدا نکردم. یه اورال بی ساده سنستیو خریدم ۱۸.۵. بعدش با میم رفتیم کیک تولد خریدیم واسه ف و بردیم یه کافه نزدیک دانشگاه بذاریم که گفت نفری ۷ تومن ورودی. گفتم زارررت و کیک رو برداشتم رفتیم یه کافه دیگه روبروش که هیچی ورودی نگرفت ازمون.

بدو بدو رفتیم خوابگاه و ناهار دو تا قاشق برنج بچه ها رو خوردم و بدیو بدیو رفتم دانشکده تا اطلاعاتم رو به استاد بدم.

دو ساعت پیش استاد بودم و فیلم و عکسا رو نشونش دادم که گفت به دردمون خیلی نخورد.

یه جاهایی هم از شدت سماجت من خندید اینقدر که به دکتره پیله کرده بودم و سوالمو تکرار میکردم.

بهم میگه پاتو فشار داد دردت گرفت یا آروم فشار داد؟‌گفتم آروم. البته میخواست نیروش رو تخمین بزنه اما خیلی خنده‌دار بود :))

ولی عوضش پایان نامم رو خوندیم کلشو و همشو برام توضیح داد که چیکارا کنم. گفت هم خیلی خوبه هم خیلی بد.

به جرات میگم این بهترین پایان نامه ایه که تو این دانشکده نوشته شده خیلی زحمت کشیدی و وقت گذاشتی روش

منم کلی خرکیف شدم. 

خوبه چون خیلی مطالب عالی آوردی و من کیف کردم از این چیزایی که خوندم

بده چون مطالب پیوستگی نداره

خلاصه کلی کار کردیم و توضیح داد برام و بعدش با ف دوتایی رفتیم کافه. بچه ها از قبل رفته بودن. دیگه مراسم سورپرایز رو انجام دادیم و

جشن تولد و عکس و یه کمی قر دادیم وبرگشتیم

شام از کوفته میم خوردیم و بعدشم من برای ناهار فردامون کوکو پختم. 

یه کمی رقصیدیم.

و در نهایت لالا...



خونه خوبه خونه،

| سه شنبه, ۱۸ دسامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۴۹ ب.ظ

بوی مامانمو میده ^_^

606

| پنجشنبه, ۱۳ دسامبر ۲۰۱۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

امروز ناهار ماکارونی رو دم گذاشتم. خوردیم و بعدش آمادهه شدم رفتم جلسه کتابخونی. حس شاگرد تنبلی رو داشتم که درسشو نرسیده خوب بخونه. کتابه برام سنگین بود. خوب تفهمیده بودمش. گفتم کاش وقت و کله داشتم یه بار دیگم میخوندمش. اما خب رفتم. گفتم فوقش میگم دوسش نداشتم. اما خب اونجا خیلیا با من هم عقیده بودن و تقریبا اکثریت نتونستهه بودن با کتاب ارتباط برقرار کنن. جلسه خوبی بود. یه کمی بیشتر حرف زدم. هودمو ابراز کردم. اما در کل فهمیدم چقدر دایره لغاتم کوچیکه. حرف زدنم ضعیفه. بحث که عمرا نمیتونم ببکنم. بقیه چه کلمه هایی استفاده میکردن. اما من خب بخوام حرف بزنم لغتای عادی. شاید چون دوستامم از خودم داغون ترن. اما خب همین که کتاب میخونم خوبه. باید سطح صحبت کردنمو بالا ببرم یه کمی. اگع فارغ شدم رفتم شهر خودمون جلسات کتابخونی بازم شرکت میکنم. و... این ترم تو خوابگاه خیلی بی ادب شدیم. هر چی دلمون میخواد و نمیخواد به زبون میاریم. باید در راستای ارتقای ادب و فزهنگم گامهای بزرگتری بردارم 

ورد زبون من اینه که کمتراز یک ماه دیگه دفاع دارم :|

605

| پنجشنبه, ۱۳ دسامبر ۲۰۱۸، ۰۳:۴۸ ق.ظ

خب، از شنبه هفته پیش ننوشتم. تقریبا دو هفته میشه. خب بیشترش یادم رفته. یادم نیس. ولی خب شنبه ها میرم پیش استاد. اون هفته یادمه بهم سوال نداده بود و سوالای باقیمونده رو حل کرده بودم. فک کنم. حالا من اون هفته فک کنم رفتم یه کمی قدم زدم و پیاده روی کردم احتمالا. آره همون روز اتوبوس اشتباهی سوار شدم! و یک دور شمسی قمری زدم کل این شهر رو و باز با تاکسی برگشتم. یعنی اومدم صرفه جویی کنم و با اتوبوس برم که مجبور شدم دو بار تاکسی عوض کنم! خلاصه رفتم برای جلسه فیلم از کتابفروشیه فیلممو گرفتم و کتاب جلسه بعدی رو هم خریدم و اومدم خوابگاه.شبش نشستم به فیلم دیدن که اصلنم خوشم نیومد از فیلمش!

دوشنبش جلسه دم بچه های ارشد رو داشتم که اومم الحمدلله به خیر و خوشی تموم شد. یکی اومد یه کمی کرم بریزه که من محل ندادم. اون هفته سه شنبه یه سر رفتم پیش استاد و دید باز هولم گفت اصلا استرس نداشته باش و با آرامش بشین مقاله هاتو بخون. خلاصه منم رفتم یه کتاب خاطرات سفیر رو برداشتم تا شب نشستم تمومشو بکوب خوندم!چهارشنبه ش یادم نیس چه کردم. همون سه شنبه استاد رفت با خانوم دکتر صحبت کرد. من ناهارش رفتم رستوران. آها چهارشنبه با دوستم رفتیم یه سر دانشگاه و بعدش رفتیم فیلم دیدیم. دارکوب. خوب بود. پنجشنبه روز دانشجو بود. رفتم جلسه فیلم. اومدنی از سر راهم یه سالاد ماکارونی و یه قارچ سوخاری گرفتم که رستورانهه بهم یه شاخه گل با یه شیرینی داد. اما غذاش به لعنت خدا هم نمی ارزید -_-

جمعه درس خوندم و کارامو کردم. شنبه باید میرفتم پیش استاد اما نبود. منم اومدم خوابگاه. یکشنبه عوضش رفتم پیشش. ظهر دیدم کارمو نکرد. عوضش زنگ زد به خانوم دکتر و قرار شد واسه کارم خودم برم بیمارستان. غروبشم حدود دو ساعت پیشش بودم و کلی بلا ملا سر فایلم آوردیم تا ولیدت کنم. اما کار به جایی نرسید. اومدم خوابگاه. البته رفتم خرید واسه اپیلاسیونم. اومدم خوابگاه و موم گذاشتم. یکی از بچه ها کلی ایش و اوش کرد منم کارامو ناتموم گذاشتم و رفتم حموم. دوشنبه صبح رفتم بیمارستان و بعد از یه دو ساعتی معطلی بلخره ارجاع داده شدم به یه آقای دکتری. ایشونم منو خوابوند رو تخت و شروع کرد به انجام کار رو من. البته دستگاهش نشون نداد و قرار شد شنبه دوباره برم پیششون. حالا جالبه اولش منو دید خودمو معرفی کردم که دانشجوی آقای دکترم. میگه دکتر خودش کو پس؟ گفتم جان مادرت... فقط کم مونده لباسمو جلو دکتر در بیارم. دکتر کلاسه بابا جان. به استادم که گفتم کلی کیف کرد. گفت شنبه بتونم خودمو میرسونم. تو دلم گفتم ایشالا نتونی. والا یه پایان نامه کوفتی منو به چه کارایی که وانداشته :(

,دیگه دوشنبه هم اومدم استاد ظهر بهم زنگ زد که چی شد. منم گفتم. بعدش رفتم دفترمو که روز قبل تو اتاقش جا گذاشته بودم بگیرم.(حالا تو دفترم خاطرات روزمره هم نوشته بودم. امیدوارم نخونده باشه. البته چیز خاصی هم نبود. امادوس ندارم حدیث نفسمو کسی بخونه). دیگه یه خورده هم حرف زدیم و بهش گفتم میخوام برم خونه. گفت شنبه کارتو بکن بعد برو. کلاس حل تمرینم دیگه فک کنم تمومه. 

دیگه اینکه... چهارشنبه صبحم باز یه سر رفتم پیش استاد. کلا تقریبا هر روز میرم پیشش. گفت تا شنبه فصل چاهار رو تموم کن. من چهارشنبه تموم کردم تاحدودی. بردم ببینه و باز راهنماییم کنه. یه کمی هم همه اساتید گرام اذیتم کردم. هم اتاقی استاد که کلی سر به سرم میذاره.مشاورم هم اومده بود میگه ما دوتا با یه داور میشیم سه تا. یعنی نمیتونیم حال تو یه نفرو بگیریم؟ گفتم ای خدااااا

استاد میگفت راجع به آقای مسیول کامپیوتر هم توی خاطراتت بنویس. انگار اون میدونه من خاطراتمو مینویسم. 

فعلا همه با ۱۵ دی به توافق رسیدن. ببینیم ایشالا خدا چی میخواد...

604

| جمعه, ۳۰ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۴:۲۵ ب.ظ

یادم باشه واسه انتخاب همسر به این نکته که گرماییه یا سرمایی توجه ویژه کنم  و موارد سرمایی رو چشم بسته رد  کنم

از تجربیات زندگی در خوابگاه که همه سگ لرز دارن و همش دارن میمیرن از سردی

603

| جمعه, ۳۰ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۲:۰۷ ق.ظ

دیشب یه کلمه ای رو تو تلگرام سرچ میکردم. رسیدم به بخشی از چتهای سه سال پیشم با دوست پسر سابق. 

خوندم و خوندم و خوندم...

اصلا حالم بد شد با یادآوری اون حرفایی که بهم میزد و من مجبور بودم بهش بگم دوست دارم

قشنگ معلوم بود دوسش نداشتم

چطوری به چه امیدی باهام میموند؟

من نمیتونستم تحملش کنم..

باز مطمئن شدم ما آدم هم نبودیم

602

| پنجشنبه, ۲۹ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۰۹ ب.ظ

حالا دختر داییه زنگ زده تاریخ دفاعتو زودتر بهم بگو میخوام بیام. گفتم لازم نکرده. فقط خواجه حافظ شیرازیه که اونم خبر نداره. وگرنه روز دفاعم اونم میاد :|

چه گرفتاری شدیما -_-

601

| دوشنبه, ۲۶ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۴۴ ب.ظ

دیروز اومدم فصل چهار رو شروع کنم. هر جاشو گرفتم دیدم نمیشه. دیگه دیدم دارم خل میشم. گفتم پاشم برم اتاق بشینم یه کمی گریه کنم. زنگم زده بودم استاد جواب نداده بود. خلاصه اومدم اتاق یبار دیگه زنگ زدم بهش که جواب داد. گفتم دارم دیوونه میشم بیام پیشت. که گفت بیا. خلاصه رفتم پیشش مشاور هم اونجا بود. یه کمی زدیم تو سر و کله ماجرا و یه کمی راه حل داد بهم و گفت بشین همینجا این کارا رو انجام بده ببینیم چی میشه. یکمی تیکه میکه انداختم بهش. یه کمی هم ازم تعریف تمجید کرد خلاصه اومدم اتاق دیگه اوکی بودم

پایان ناممو نگاه کرد. اول گفت خیلی خوبه. بعد گفت البته خوبه. خیلی خوب بعد از خط زدنای من میشه

بعد فصل سه مو دید گفت انگار تز دکترا نوشتی. چقدر معادله آوردی!

خلاصه گفت تموم شد به عنوان پایان نامه برتر معرفیش میکنیم.

دیگه قرارداد ترجمه هم امضا کردم

یه خورده حالم جا اومد ^_^

یعنی اگه گذرش به اینجا بیفته میفهمه من کی هستم :)))))

آقا من آهنگ رقص تانگومم انتخاب کردم. این دوماد خوشبخت کی میخواد بیاد؟