آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

264

| چهارشنبه, ۱۱ می ۲۰۱۶، ۰۲:۰۸ ب.ظ

صب نزدیک ده مامان بیدارم کرد. که به جاش برم مغازه. تو اون حال گفتم تا من حاضر شم یازده میشه. صبونه خوردم و چون کلید ارشد امروز میومد گشتم دمبال کاغذی که از سر کنکور آورده بودم. نبود. از مامان بابا پرسیدم که بابا گفت انداختمش دور. کارد میزدی خونم درنمیومد. گفت برو فلان جا رو نگاه کن. گشتم نبود. اومدم یکم خل بازی دراوردم و مرده پاشد اومد برام پیداش کرد. وسایلام رو جمع کردم و حاضر شدم و رفتم. یکمی کتاب خوندم اونجا. یه شیر پاکتی خوردم. هی سنجش رو ریفرش کردم که تا ظهرم نیومد که نیومد. یکمی کلافه بودم. مخصوصا که دم دمای پ هم بود. برادر یکمی حرف زد. یکمی ز زدم به خواهر و حرف زدیم. خان اس داد که داره میره مسافرت. تا ظهر رو سر کردم و یک و نیم اومدم خونه. پسرخاله اینجا بود. معلوم بود حسابی حرف زدن. لباسامو عوض کردم و پیششون نشستم. دو و ونیم پاشد رفت و مام ناهار خوردیم. نمازم نخوندم. همینجوری نشستم. جوابای کنکورو چک کردم و کلا چهارتا غلط داشتم. کاش درست زده بودم. نه که حالا خیلی زیاد زده بودم. بعدظهر یکمی ولو شدم و نتگردی، بعدش مامان و زن برادر رفتن سفره. بعدش من بازم ولگردی و نتگردی. ساعت شیش یه چایی با کلوچه ای که صب برادر بهم داده بود خوردم. بعدش واسه مادربزرگ چایی بردم. آب ماهیا رو عوض کردم. مامان نزدیک هفت اومد. یکم نون و ماست خوردم. غروب دلگیری بود. ز زدم به نین که بریم عیادت شین. گفت زود حاضر شو و منم ده دقیقه ای حاضر بودم. رفتم دم در س.گ رو دیدم، دوتا پسرخاله ها و خانوماشون رو دیدم. دوباره اومدم ز زدم نین که گفت دم دره و منم رفتم منتظرش. خلاصه رفتیم پیش شین و یه نیم ساعت چهل دیقه ای موندیم و یکم حرفای چرت و پرت زدیم و منو رسوند خونه. حین عوض کردن لباسام دعاهامو خوندم. دیدم شام نداریم. کار خاصی نکردم اما ساعت از ده و نیم گذشته بود که نمازم تموم شد. با بابا رفتم باقالی پخته بخورم. با اینکه گشنم نبود. دیدیم باقالی فروشه نیس و به ناچار یه ساندویچ کوچیک گرفتم. دیگه اومدنی بابا بنزین زد و منم دم کوچه یادم افتاد باید پول بردارم که برگشتیم به نزدیکترین عابر و پول برداشتم. اومدم خونه یه بستنی یخی آلو برداشتم و جوابای ارشد رو باز هم چک کردم. و چون خیلی خواب داشتم گفتم اینارم بنویسم بعد بخوابم که ظاهرا خوابم هم پرید...

خیلی دوس دارم برم سینما. چندباری به بابا گفتم و کم کم داره جدی میگیره. فک کنم یکی از همین شبا ببردم! خدا بکنه.

  • ۱۶/۰۵/۱۱

نظرات  (۱)

من ارشد دولتی شرکت نکردم ازاد شرکت کردم هرچند ازاد قبل هم قبول شدم ولی نرفتم /// هفته خوبی داشته باشید .
پاسخ:
ممنونم. همچنین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">