آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

303

| پنجشنبه, ۱۹ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۱:۰۱ ق.ظ

بله... روال داره به آرومی طی میشه و من با احساسم کلنجار میرم. از طرفی ترس و استرس و از طرفی حس خوب دارم. از طرفی احساس خجالت میکنم با خونوادم و از طرفی با خونوادش که میدونن دوستیم. یه جورایی باورم نمیشه که چیکار کرده و یه موقعایی میگم خب جربزشو بلخره نشونم داد. نمیدونم ولی خودش میگه بابام تاییدش کرده. اما منم هنوز بهش نگفتم که مامان بهم گفته ماجرا رو.

امتحانا رو داریم یکی یکی میدیم. نصفش رفته و نصفش مونده. ایشالا به خیر و خوشی تموم بشه و فصل بعدیمون شروع بشه...

دیگه اینکه دیروز بعد امتحانم رفتم بازار و یخورده تنقلیجات مفید خریدم واسه خودم. یکبارم ک با مامان دعوا کرده بودم که چرا هر روز دو بار بهم هی زنگ میزنه و دیگه کمتر زنگ میزنه. میدونم بدجنسم و میتونستم با ملایمت بگم. اما خب بدجنسم دیگه. دیروز غروب بعد امتحان بود که یه کتاب قشنگ خوندم. نشستم از اول تا آخرشو خوندم و زیر جمله های دوس داشتنیشو خط کشیدم و فایلشو دانلود کردم واسه اوشون فرستادم. چون میدونستم دوس خواهد داشت. دیگه چی؟ همینا فعلا

  • ۱۷/۰۱/۱۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">