1210
عشق برایم امیدواری به ناممکن بود. آرزوی محال....
داشتم این وبلاگه رو میخوندم. این جمله خیلی حال الانم بود!
قبلا هم گفته بودم که احساس تنهایی من خیلی عمیقه؟ هر بار هم با کوچکترین محرکی سر باز میکنه این زخم
امروز هم عصر که چند بار با ع تماس گرفتم تا بهش پیشنهاد بدم بریم قدم بزنیم و گوشیش نگرفت باز حس تنهاییم زد بالا. من عجیب توی این شهر غریبم!
داشتم با خودم فک میکردم که اگه ع دوست دختر پیدا کنه واقعا تنها میشم من. اون نزدیکترین و صمیمی ترین دوستمه و خب اگه دوست دختر داشته باشه قطعا از همدیگه فاصله میگیریم
شاید باید روابطمو گسترش بدم. شاید که نه! باید! ولی خیلی سخته برام. افسرده شدم؟ نمیدونم! شاید! ولی خب ایرانم که بودم همین بودم. همیشه تنها. داشتم دو هفته پیش که با ع رفته بودیم روی اون نیمکته نشسته بودیم بهش میگفتم. من حتی زمانی که دوست پسر داشتم هم این حس تنهایی باهام بود. کرک و پرش ریخته بود طفلک!
همین دیگه. خواستم در جریان تنهاییام باشین...
- ۲۲/۰۸/۰۶
کدوم شهرید مگه؟