1240
دوشنبه ۱۷ اکتبر ۲۰۲۲- ۱۲:۵۶ ظهر
زنگ زدم بابا اینا رفته بودن خونه
تهران بودن از اول مهر
برادر گفت حال مادربزرگ بد شده و بردنش بیمارستان و به ونتیلاتور وصله
فک کنم طوری شده و به من نمیگن
امروز دقیقا یه ساعت پیش وسط یوگا ذهنم رفت پیشش
گفتم اگه مامان مث چسب نمیچسبید بهش و به زور با خودش نمیاوردش خونه ما
اونوقت الان بی خانمان نبود
آواره نبود
خونشو داشت
همونجا زندگی میکرد
هر شب یکی میرفت پیشش
یا نمیرفت
اما عزت و احترامش داشت
مث الان نمیشد که همه منتظر مرگش باشن
مرگ و زندگی دست خداست
زندگیشو تو خونه خودش میکرد
آقای خودش بود و خانوم خودش
خدایا
خیلی غمگینم براش
مامانم نذاشت اون برای زندگی خودش تصمیم بگیره
به زور میخواست بهش محبت کنه
نشد
خودش پشیمون شد آخرش اما کار از کار گذشته بود دیگه
حالا؟
مامان من بدتر از مادربزرگم شده
نمیدونم خدایا
خدایا
خدایا
من حتی اگه اونجا هم بودم کاری از دستم برنمیومد
فقط میدونم از همشون متنفرم
درسته از زندگی با مادربزرگ اذیت بودیم
مخصوصا این اواخر
اما خب هرچی بود مادربزرگم بود دوسش داشتم
بخاطر همه روزای خوب، همه توجهایی که بهم کرده بود
همه خوبیایی که کرده بود برام رو یادم نمیره
من ولی خیلی بد بودم
- ۲۲/۱۰/۱۷
همیشه همینه
ادم احساس میکنه اونطوری که باید مایه بذاره نذاشته...
همیشه احساس پشیمونی هست.
ولی سعی کن دورادور انرژی بدی براش
امیدوارم همه چی خوب بگذره