1336 بارون بهاری
سه شنبه، 30 می، 00:39 بامداد
امروز بعد از تحویل دادن یه بسته 7 کیلویی شامل 41 عدد آیتم ریترنی، زنگ زدم به نون و یهو طوری شد که با هم رفتیم بستنی خوردیم و بعدشم رفتیم دوتایی یه کافه نشستیم و کمی گپ زدیم
فردا صبح ساعت 8 و نیم جلسه تراپی دارم و این مدت هیچی ننوشتم براش
اصلنم نمیدونم چی قراره بگم
بگذریم
این رو هم بگم که اون پسره که گفتم بهم مسج میده، یا شایدم نگفتم، دیشب تلاش کرد دعوتم کنه به بیرون رفتن و منم در لفافه قبول کردم به جورایی
با این که اصلا دوست ندارم برم سینما، آخه این چه جور دیتی باشه، اگه هم برم دوستامو با خودم میبرم
امروز شوهر الف دوستم هم اومد اینجا و من یه جورایی تنها؟ شدم
عین هم که انگار جدیدا از دماغ فیل افتاده و اخلاق و رفتاراش افتضااااااح
امروز هم با هم بحث و دعوا داشتیم طبق معمول و مثل برج زهر مار رفتیم دنبال شوهر الف
خلاصه که همینا
بارون میباره و صدای رد شدن لاستیک ماشینا از توی کوچه میاد و من این صدا رو دوست دارم چون منو یاد وطنم میندازه
همین، فعلا باشه تا بعد!
- ۲۳/۰۵/۳۰
من انقدر بی معرفت شدم که هی خجالت میکشم بیام