آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1406 بی‌حوصلگی اگر پست بود

| شنبه, ۱۴ اکتبر ۲۰۲۳، ۰۶:۰۶ ب.ظ

خودم دیگه خسته شدم

پستام یکی درمیون خوب-بد شده

این پسر مصداق بارز با دست پیش میکشه با پا پس میزنه شده برای من

البته اینم بگم زمانی که من رو میبینه رفتارش خیلی خوب و اوکیه و اصلا حس بدی نمیده

جمعه دفتری که براش خریده بودم رو بردم با خودم 

میتینگ داشتم و ساعت 3 رفتم دانشگاه

بعد از میتینگم رفتم آفیس

رفتم پیش عین و نشستیم کمی حرف زدیم

وقتی برگشتم به این پسره مسج دادم گفتم کجایی گفت دارم جمع میکنم برم فوتبال

گفتم پس قبل رفتنت بیا یه چیزی بهت بدم 

دفتر رو بهش دادم گفت چه کاری بود و این حرفا گفتم دیگه من برات از قبل خریده بودمش دیگه 

بهش گفتم فردا برنامت چیه؟ گفت هیچی

گفتم هیچی؟ گفت آره. گفتم مطمئنی؟ و به خودم اشاره کردم. گفت برنامه ای داشتیم؟ گفتم نه

گفت برنامه تو چیه؟ گفتم دوچرخه. گفت شت... دوستم داره میاد پیشم. گفتم اوکی. گفت یه روز دیگه بریم؟ گفتم maybe

دیگه اگه بهش گفتم جایی بریم

دیگه مطمئنم که هیچ فکری در مورد من نمیکنه و این منم که الکی برای خودم بزرگش کردم

همیشه من همه چیز رو برای خودم بزرگ میکنم

و متاسفانه به هزار نفر از دوستامم گفتم

کاش بهشون نمیگفتم

امروز ال زنگ زده بود میپرسید برگشت. اصلا حوصله نداشتم. گفتم عزیزم چیزی بین ما نیس ...

برگردیم به دیروز...

خلاصه بعدش یه موز خوردم رفتم جیم

یه ساعتی ورزشمو کردم و بعدش اومدم خونه پروتئین خوردم و سریع رفتم بیرون با بچه ها

رفتیم یه رستورانی همین نزدیکی و من برگر سفارش دادم. نمیدونم چرا اینقدر نفخ داشت برگر!

بعد از رستوران رفتیم خونه ع هم آفیسی همشهریم و تا ساعت 1-1:30 نشستیم به حرف زدن

اومدم خونه دست رومو شستم. نماز خوندم و با خواهرم و بابااینا حرف زدم

مامان باز کارای عجیب کرده بود

هیچی

ساعت 3 اینا خوابیدم و امروز صب ساعت 9 پاشدم

صبونه خوردم. با خواهر و بابااینا حرف زدم و پوشیدم با دوچرخه رفتم مغازه ایرانی و چای و لواشک و پفک نمکی خریدم!

برگشتنی رفتم یه بیکری و از چیزاش اصلا خوشم نیومد. ولی یه چیز گردویی خریدم و الان با چای خوردم بازم خوشم نیومد!

دیگه نارنگی و توت فرنگی و آووکادو هم گرفتم و دستبندمو بردم طلاسازی درست کنه که نکرد. گفت دایاموند نباشه سنگاش سیاه میشه

کفتم برو بابا نخواستم. میفرستم ایران برام درستش کنن

دم در عین و دوس دخترشو دیدم. یه چرخی با دوچرخه زدن. و یکمی حرف زدیم

اومدم خونه ماهیامو بسته بندی کردم و یکمیشو هم انداختم ایرفرایر برای ناهار

دیگه بعدش با ال حرف زدم

یه چرت زدم

دوش گرفتم و الان نشستم اینجا برم ببینم استادم چه مقالاتی برام ارسال کرده عزیز دل

شب میریم مراسمی که توی یه رستوران برگزار میشه که اصلا هم خوشم نمیاد ولی به خاطر دوستام میرم 

 

  • ۲۳/۱۰/۱۴

نظرات  (۳)

این پست های تو منو خیلی ترغیب میکنه که در مورد میم بنویسم. فکر میکنم میتونم کاملا درکت کنم چون منم همین وضعیت بودم و داستان هم البته برام تموم شده اس

پاسخ:
خب چرا نمینویسی؟ بنویس!
نمیدونم من کجای این داستانم هستم!

گفتم بیام یه جوکی که الان خوندم رو بهت بگم و برم😆

والله به قرآن قدیم روابط مشخص تر بود. الان من نمی دونم این پسره دوست پسرمه؟ دوستمه؟ تو مرحله آشناییم؟ اکسمه؟ جدیش بگیرم؟ برینم بهش؟

پاسخ:
اینو همین الان منم از همونجا که تو خوندی خوندم :)))
آره والا وضعیت الان و هر روز منه :)))))

میشه بپرسم شما پول از کجا میارید؟ من نمیبینم کار کنید  ولی همش مشغول خرید و رستوران و اینا هستید 

پاسخ:
بله درسته
نکته همینجاست که شما نمیبینید اما من چند جا کار میکنم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">