آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

556

| سه شنبه, ۱۴ آگوست ۲۰۱۸، ۱۱:۵۰ ب.ظ

جوری شده که واسه دسشویی رفتنم باید صبر کرد!

*طاقت نیاوردم، رفتم!

555

| يكشنبه, ۱۲ آگوست ۲۰۱۸، ۱۱:۰۱ ق.ظ

اوفففف. اینقدر با حرص چایی خوردم که قشنگ یک لایه پوست سقف دهنم کنده شد :| 

چرا حرص میزنی آخه دختر؟

آقا اعصاب این هم اتاقی رو ندارم دیگه. عصری رفتیم خرید اما یه خورده اخلاقاش رو نرومه.سعی میکنم خودمو به بر بیخیالی بزنم و خیلی کول رفتار کنم. میشه مگه؟ البته من میتونم جوری وانمود کنم که به شخمم نباشه :) 

آخ سقفم :(

554

| جمعه, ۱۰ آگوست ۲۰۱۸، ۰۳:۵۴ ق.ظ

هفته پیش یکشنبه اومدم دانشگاه و هنوز موندگارم. اصلا فک نمیکردم که بخوام خیلی بمونم، واسه همین تخمین بعضی وسایل رو با خودم نیاوردم. جدا از اینکه شیش و نیم اون روز صب که دیگه نزدیک شهر دانشگاهی بودم استاد خان پیام دادن که تشریف ندارن تا فرداش و پس فرداش برم خدمتشون و من دو روز کشک سابیدم! الانم موندم اینجا تا به یه جوابی که میخوام برسم اینشالله. جدای از همه چیز هوا واقعا عالیه و دارم لذت میبرم. فقط کاش یه کمی میتونستم خوش بگذرونم. دیشب تو خواب داشتم به استاد گزارش کار میدادم و جالبه که اونم یه موضوع جدید بهم پیشنهاد داد که با اینکه استراتژیک بود و گفتم این چه موضوعیه اما چون گفت من خیلی تحقیق کردم و موضوعش عالیه قبول کردم!

تو خواب مامانم اومده بود دانشگاهمون. جالبه که لوکیشنش دانشگاه کارشناسی بود و بابا اونجا استاد بود!!!! من زنگ زدم به مامان که جلو در اتاق بابام زود بیا!!!!! جل الخالق! خیر باشه ایشالا :))

553

| دوشنبه, ۶ آگوست ۲۰۱۸، ۰۴:۰۱ ب.ظ

یادم باشه واسه رسیدن به هدفم تمام تلاشم رو به کار ببندم. تا نیاد یه روزی که بابت اینکه از همه توانم استفاده نکردم پشیمون شم...

552

| جمعه, ۳ آگوست ۲۰۱۸، ۰۱:۵۱ ب.ظ

پنجشنبه به استاد زنگ زدم قرار شد یکشنبه ظهر برم پیشش. برم تکلیفم رو مشخص کنه بعد باز نگم تابستون تموم شد هیچ غلطی نکردم

دیشب ویلای فامیل مهمونی بودیم. تا اومدیم خونه ۲.۳۰ بود.

امروز جمعه مزخرفی داشتم. تا عصر که تنها بودیم با مادر و مادربزرگ. عصری پیرزن همسایه اومد که من باز هیچ حوصله نداشتم.

شبم که خواستم با بابا برم پیاده روی که اول مامان و بعدش بابا گند زدن تو روح و روانم. جوری بودم که کل مسیر بغضی بودم و یواش اشک ریختم و هیچ حرف نزدم. اومدم خونه هم یه دل سیر گریه کردم.

کل امروز تو شبکه های مزخرف مجازی و پای نت حروم شد.

شب یه کمی کتاب خوندم و دیدم تمام علایم پی. ام.  اس در من هست :|

لعنتی همیشه هست.


551

| چهارشنبه, ۱ آگوست ۲۰۱۸، ۱۲:۳۳ ب.ظ

در حال حاضر دو نقطه ضعف اساسی دارم:

۱- کسی بهم بگه تاریخ دفاعت کیه، چرا اینقدر میری و میای، چرا اینقدر طول کشیده، چرا به ترم پنج کشیده، 

که در اینصورت میگم به تو چه آخه عوضی فوضول سرت تو یه سوراخ دیگه باشه احمق :|

۲- کسی بهم بگه پایان‌نامتو چرا ندادی بیرون. پولش زورت اومد؟

که بازم میگم به تو چه احمق. این کار منه. درس منه. گهیه که من شروع به خوردنش کردم. پس تو حق نداری راجع بهش زری بزنی.


ذهنم به شدت آشفته ست. شبها به سختی به خواب میرم. توی خواب به شدت ناآرومم. صبحها با تنش و بدن درد و خستگی بیدار میشم. 

کارهام تو هم گره خورده و نمیتونم ذهنم رو جمع کنم. دلم میخواد استاد رو ببینم و واقعا برنامم رو ببندم.


با مامان سر همین دو نقطه ضعف دعوام شد و الان مشخصه که اعصابش خورده. تقصیر خودش بود چون قبلا راجع به این دو موضوع باهاش حرف زده بودم و خودش دوباره به اشتباه اینها رو تکرار کرد. خیلی بدم اومد. واقعا راست میگفت دوستم از یه سنی به بعد دیگه حوصله گیرهای الکی مامان بابا رو نداری و دوس داری مال خودت خونه خودت باشی .

امروز با دو تا از دوستای دوران کلاس زبان صبونه رفتیم بیرون. خیلی گرون در اومد. ولی خو بود. خوش گذشت.


*بهم میگه آخه همش بازی میکنی. این غلطیه که خودم کردم. یه بار که داشتم از پیش نرفتن کارام ناله میزدم طبق معمول، بهم گفت تو پس همش تو اتاق چیکار میکنی؟‌ من احمق ساده لوحم گفتم بازی و نت گردی. حالا چپ و راست همونو میکوبه تو سرم. خاک تو سرم که باز ساده لوح نشم :|||||||||||||||

550

| سه شنبه, ۳۱ جولای ۲۰۱۸، ۰۹:۰۳ ق.ظ

#نامه‌ای به لپ‌تاپ عزیزم!

ای عزیز دل،

ای یار دیرین،

ای رفیق شب‌های تنهایی،

دیری‌ست که یار روزها و شب‌های من بوده‌ای

ای کاش این دمی چند هم پا به پای من بیایی

تا با هم مدرک ارشدمان را بگیریم.

آن‌گاه اگر خواستی ادامه تحصیل نده.




ـمن باید از وقتم نهایت استفاده رو بکنم.

تازه دارم میفتم رو غلتک.

کاش لپ‌تاپ جانی هم جالش خوب باشه

و پا به پای من بیایه

بوس به لپاش!

549

| سه شنبه, ۳۱ جولای ۲۰۱۸، ۰۵:۰۸ ق.ظ

Hih Hih!

نشستم سر پایان‌نامم. رسید به ۹ صفحه! آخ جــــــان!

صب تنظیمات صفحه رو نگاه کردم دیدم با فایل اصلی فرق داره. دمش گرم کسی که سایزشو کم کرد!

یهو که تنظیمات رو اعمال کردم از شیش صفحه شد هشت صفحه.

خدایا مچکرم!

دلم میخواد برم دانشگااااااااه!

| دوشنبه, ۳۰ جولای ۲۰۱۸، ۰۵:۳۰ ق.ظ

قبلترها که برق رو قطع نمیکردن روزی فوقش دو ساعت تو بعد ظهر کولر روشن میکردیم نفسی میگرفتیم و برای صرفه جویی خاموشش میکردیم. دوباره فوق فوقش یه ساعت هم بعدا روشن میکردیم.

الان که برقا رو به طور متناوب قطع میفرمایند از صب که پامیشم حرص این رو دارم که کولر روشن کنم. تا وقتی برق قطع میشه هوای توی خونه یه مقداری خنک باقی بمونه. انصافا هیچوقت ده صبح کولر روشن نمیکردیم اما با داستانهای پیش اومده چندین بار این کار رو تکرار کردیم. ما که قراره دو ساعت بی حتی پنکه بمونیم!

547

| يكشنبه, ۲۹ جولای ۲۰۱۸، ۰۶:۲۳ ق.ظ

به شدت احساس ضعیف بودن و خرد بودن و نادانی میکنم.

چرا بهم ریکویست داد؟

ولی من میدونم میخوام چیکار کنم