آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۲۴ مطلب در سپتامبر ۲۰۲۳ ثبت شده است

1379

| سه شنبه, ۵ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ

دیشب خواب دیدم بهم مسج صب بخیر داده

و گس وات؟

امروز صب بهم صب بخیر داد 😁😁😁

من دیگه nmt بخدا!

الان اگه نین بود مسخرم میکرد میگفت نه بابا صب پا میشه اول یه دور به همه صب بخیر میگه بعد میره سر کارش :))))

 

****

دیشب عکسمونو براش فرستادم گفت یو آر د کیوتست این د فوتو. گفتم مرسی یو لوک گود توووو

خدایا انگلیسی ارتباط برقرار کردن سخته. ولی خب نمیتونم بگم یه مانعه. این خیلی عجیبه که با همه سختیهاش ارتباط شکل میگیره

و احساس به وجود میاد🥰

 

  • ۳ نظر
  • ۰۵ سپتامبر ۲۳ ، ۱۰:۳۳

1378 شرح قرار صبونه!

| يكشنبه, ۳ سپتامبر ۲۰۲۳، ۰۱:۰۵ ب.ظ

یکشنبه، 3 سپتامبر، 11:26 صبح

دیروز ساعت 9 اینا از تختم در اومدم

دست و صورتمو شستم و شروع کردم حاضر شدن

* این وسط بابا زنگ زد و یه بار هم زنگ زدم مامان ال دوستم برای عرض تسلیت و با زن داداشم هم حرف زدم و الان ساعت شد 12:35 ظهر :)) **

 

خب. باز قبل از هر چیزی میخوام به خودم این هشدار رو بدم که خر شلمغز اینقدر سریع وا نده. اینقدر سریع خوشت نیاد بشینی به فکر و خیال خودتو باز دوباره داغون کنی نتونی فراموش کنی همه فکر و ذهنتو درگیر کنه :|

 دو سه دقیقه قبل از ده بهش مسج دادم که گود مورنینگ و گفت الان میخواستم بهت مسج بدم حاضر شدی بگو. گفتم من حاضرم که گفت تا یه ده دقیقه دیگه میام دم درتون دنبالت. نشستم با نین یه ویدیوکال ریز کردم و بعدش رفتم کفشامو پوشیدم. ساعت 10:15 گفت دم درم و منم رفتم پایین. پیراهن سبز گل گلیمو پوشیده بودم. روش یه ژاکت نازک توسی با کیف کوچولوی توسی و کفشامم مشکی بودن. موهامو باز گذاشتم و زیرشو یه کوچولو بیگودی ریز کردم. آرایشمم خوب شده بود. اونم یه پیرهن صورتی با یه ژاکت سورمه ای پوشیده بود. خوشتیپ بود در کل. اینو عین هم تایید کرد :)))))

ما شروع کردیم به حرف زدن  و راه افتادیم به سمت پایین. در مورد مشکلی که برای پرمیتش پیش اومده بهم گفت که باید حتما بره خارج از خاک اقدام کنه و با دوستاش مسخره بازی درآوردن که آره قراره دیپورتش کنن و این داستانا. و یه جا وسط راه گفت کجا داریم میریم؟ گفتم نمیدونم :)) تو جایی تو ذهنت داری؟ گفت نه ولی میتونیم بریم فلانجا. گفتم خوبه. گفت دقیق یادم نیس. تو میدونی کجاس؟ گفتم آره اما یکم بعدش گفتم الکی گفتم نمیدونم کجاس خودت پیداش کن. گفت عیبی نداره همینوری بریم. خلاصه رسیدیم و رستورانه پر بود شماره تلفنشو گرفتن که خالی شد مسج بدن و ما هم راه افتادیم یکمی قدم زدیم. و رفتیم توی یه فارمرزمارکتی که همون بغلا بود چرخیدیم. هی ازم نظرمو میپرسید در مورد چیزایی که اونجا بودن. یه سری گردنبند و دستبند نشونم داد گفت ازینا خوشت میاد؟ گفتم آره. گفت تو کشور ما ازینا زیاده برات یه دونه میارم. گفتم باشه سوغاتی! ^_^ یا وایسادیم صابونا رو بو کردیم و گفتیم از کدومش خوشمون میاد. گفت من از بوی تمیزی خوشم میاد. ولی اونی که تو خوشت اومد بوی عطر زنونه میده. در مورد غذاها هم حرف میزدیم میگفت تو که بیکن نمیخوری؟ گفتم نه حالم بد میشه و اینا. مثلا داشت بهم میگفت چه آپشنایی دارم برای غذا، با درنظر گرفتن این که چی دوست ندارم 

گفت دیروز رفتم آفیستون. وسایلات بود اما خودت نبودی. گفتم آره بودم میتینگ داشتم. گفت از روی اون اسنکایی که دور و ورت بود میشد گفت همون دورو ورایی. گفتم دسم من mess عه. خیلی شلوغ پلوغه. گفت خونتونم همینجوری شلخته ای؟ گفتم آره. گفت ولی من خیلی تمیز و مرتبم. گفتم ولی من وقتی اتاقمو مرتب میکنم وسایلامو نمیتونم پیدا کنم و کلافه میشم غر میزنم :)))) بیچاره پشماش ریخت :))))

این وسط گوشیش از کار افتاده بود و هیچ کاری نمیتونست بکنه. برگشتیم رفتیم رستورانه و غذا سفارش دادیم. من قارچ و نیمرو روی تست با سیب زمینی و کافی سفارش دادم و اون هم هم بندیکت گرفت. جفتمون هم تقریبا نصف غذامون اضافی اومد.

آخرا که نمیتونستم بخورم گفت اینجوری ای که ای خدا الان اینو چیکارش کنم دیگه نمیتونم. گفتم دقیقا درست گفتی. الان اگه مامانم بود میگفت ماماااااااان، میشه دیگه نخورم؟ اونم میگفت خب نخور و من میدویدم میرفتم :)

یه جا وسط راه رفتنا گفت یاه... یاه... بعد گفت دیگه نمیدونم چی بگم. گفتم همین یاه به اسپنیش چی میشه؟ گفت سیییی. گفتم سییییی و باید زبونتو یاد بگیرم ازت. خلاصه که مکالمه اسموث بود. صبونه که تموم شد کادوشو بهش دادم. جاکلیدی و کارت. اول کارت رو باز کرد و خوند و خندید. بعدشم جاکلیدی. یادم نیست گفتم یا نه. فک کنم گفتم. اینو نشون کنسولگری بده بگو سریعتر ویزامو بدین من ایندجینس هستم و این حرفا... خلاصه همونجا کلیداشو از جیبش در آورد و دیدم به به 4 تا جاکلیدی دیگه غیر از این داره. همشونو بهم گفت که چه داستانی داره و اینو هم وصل کرد. گفتم میخوای وصلش نکن خیلی سنگین میشه! گفت نه دوس دارم و این حرفا. خلاصه. تهش گفتم بیا یه سلفی بگیریم. گفت بیام کنارت بشینم؟ گفتم آره. خلاصه اومد و یه چندتایی سلفی با گوشی من انداختیم و دیگه برای حساب کردنم گفتم بیا نصفش کنیم. گفت نه مهمون من. گفتم خب این دفعه نصف کنیم دفعه بعدی مهمون تو. گفت معلوم نیست من دفعه بعدی باشم یا نه. گفتم معلومه که هستی. گفت خب دفعه بعدی نصف میکنیم. دیگه منم پذیرفتم. گفت ولی حتما منتظرم بمونی ببرمت اون رستورانه ها. گفتم کدوم رستورانو میگی؟ همون که تو خیابون فلانه؟ گفت نه. تو نرو رستوران تا من بیام. گفتم باشه :)

اون بین در مورد غذا هم طبق معمول حرف زدیم و غذاهای شمالی رو نشونش دادم و اسم رشت رو دید و دیگه هی با یه لهجه رشتی صدام میکرد رشتی گرل :))) کلی خندیدم. گفتم عاااالی میگی یعنی :))))))

گفتش که تو زمستون که زیاد نمیشه بیرون رفت بیا با هم یه غذای خودشونو بپزیم. تازه کلی فک کرده که پرک نداشته باشه و پخته باشه و من دوس داشته باشم. گفت ولی یه روز کامل طول میکشه و باید زیاد بپزیم. گفتم باشه. میخوای از صب تا شب گشنه نگهم داری؟ گفت آخه طولانیه. گفتم ایرادی نداره از اوبرایتس سفارش میدیم تا شب که غذات حاضر بشه :))

تازه بهم پیشنهاد داد که اگه تعطیلات ژانویه رفت کشورشون منم برم ^_^ وای خیلی خوب میشه اگه برم ^_^

در مورد دوچرخه سواری حرف زدیم. گفتم منتظر پاییز بودم تا اون مسیره رو دوباره بریم. میگفتی قشنگ میشه. گفت حتما برو. گفتم لعنتی وقتی بودی من گم میشدم. نباشی که صد در صد گم میشم. خندید گفت چنسز آر های که گم بشی. گفتم چنس چیه دفنتلی گم میشم عامو. ولی باز گفت برو و خیلی قشنگ میشه و اینا. گفتم زنگ میزنم بهت بهم بگو حالا به راست بپیچید و ادای گوگل مپس رو در آوردم :)))

وقتی اومدیم خونه باهام تا دم درم اومد و من بغلش کردم و سریع هم البته ولش کردم. گفت شما گونه هاتونو به هم نمیزنین؟ گفتم نه واس چی؟ گونشو زد به گونم و گفت ما اینطوری گریتینگ میکنیم. گفتم خب یاد گرفتیم. خلاصه از در جلو اومدم توی ساختمون و همونو از در عقب رفتم خونه عین اینا تا براشون تعریف کنم :)))) ناهار هم اونجا موندم.

با راهنمایی بچه ها بهش مسج دادم که مرسی بابت برانچ و کلی لذت بردم و گفت که گوشیش درست شده و آی ویل میس یو...

عین گفت بگو آی آلردی میسد یو :) چه بلایی هستن دوستای من. عمرا به ذهن فقیر من میرسید همچین حرفی. خلاصه که یه استیکر بغل میمونی داد.

عصری هم که رفتم سر کار ساعت 5 و شب پاره و داغان برگشتم خانه. اصن یه وعضی... شب هم مسج دادم که چی شد کارات به کجا رسید؟ ساعت 2 شب مسج داد که تازه تموم شده.

خلاصه... دیگه چی؟ دیگه این که کلا خیلی اخلاقش خوب بود به نظرم. همه درها رو برام باز میکرد و نگه میداشت من اول برم داخل. یا اونجا که سرور ازش پرسید میتونید منتظر بمونید اول که گفت آره بعدش به من نگاه کرد و نظرمو هم پرسید. یا همش وایمیستاد اول من رد بشم. قشنگ مشخص بود اخلاق و رفتارش که تو یه خونواده درست و حسابی بزرگ شده. امروز دوباره تحقیقات میدانیمو انجام دادم و دیدم سال 2009 بچلرشو گرفته و این یعنی 5 سال از من بزرگتره. 

البته این وسطا همش فک میکنم شاید ما دوست معمولی هستیم و الکی فکر و ذهنمو مشغولش نکنم. از یه طرف میگم خب همش لحظات دوتایی داریم. بازم میگم شاید من دارم توهم میزنم الکی. نمیدونم. تهش خسته میشم میگم ولش کن بذار ببینیم چی میشه...

  • ۳ نظر
  • ۰۳ سپتامبر ۲۳ ، ۱۳:۰۵

۱۳۷۷ قرار صبونه

| شنبه, ۲ سپتامبر ۲۰۲۳، ۰۸:۴۱ ق.ظ

شنبه ۲ سپتامبر ۸:۴۰ صبح

 

یه ساعت دیگه با این پسر قرار صبونه دارم و نمیدونم چرا الان که پاشدم تپش قلب دارم

فردا میره کشورش

دیشب بهم مسج داد که یکشنبه میرم. میشه فردا با هم صبونه بخوریم؟ گفتم حتما

فقط نمیدونم این استرس و تپش قلب چی میگه!

  • ۱ نظر
  • ۰۲ سپتامبر ۲۳ ، ۰۸:۴۱

1376 چرا همه رفتناشون رو میذارن برای پاییز؟

| جمعه, ۱ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۰:۵۸ ق.ظ

جمعه، 1 سپتامبر، 10:46

 

نمیخوام همه چیز رو رمانتیک سازی کنم. اما تعریف میکنم که چی شد که شاید بعدا دلم خواست بخونم

و به شدت دلم نمیخواد الکی رمانتیکش جلوه بدم

دیروز صبح رفتم یه مالی و دو تا عینک انتخاب کردم. بعدش یه کیف کمری از لولولمون خریدم و رفتم دانشگاه تا عینک رو اردر بدم

فروشنده ایرانی گفتن که با این برندا نمیتونم اردر بزنم برات

منم ناچار شروع کردم به انتخاب از همون چیزایی که داشت

یه ری بن و یه مدل دیگه دیدم خوشم اومدم که آخر کار با کلی منت و تخفیف و نگرفتن تکس ازم، ری بنه رو  40$ گرونتر از قیمت اصلی گرفت

ولی دیگه خلاصه آخرین روز اینشورنس بود و نمیشد بذارم که باطل شه. بنابراین اون 70$ دستی رو دادم و عینک را گرفتم

بعدش رفتم آفیس و یه چای خوردم و کمی کار کردم

ناهارم رو هم خوردم و ساعت 3 با میم رفتیم یوگا. بعدش هم رفتم جیم وزنه هام رو زدم و بدیو بدیو برگشتم آفیس.

تو راه دوست همشهریم رو دیدم و اونم باهام اومد آفیس نشست کار کرد

*** همین الان ایمیل اکسپت شدن پرزنتیشنم اومد. هنوز هیچ خبری از ویزا نشده و معلوم نیست میتونم برم یا نه***

خلاصه من تا ساعت 8 اینا نشستم و کلی کار کردم و بلخره ریزالتم درست شد فاینالی... خدایا شکرت

اومدم خونه و سر راه با همخونه کلی سیب چیدیم. بعدش با میم رفتیم بیرون کمی قدم بزنیم که زورم کرد که به این پسر پیام بدم و بگم جمعه قراره با دوستام بریم بیرون باهامون بیاد

پرسیدم ازش پلنی داری که گفت آره. گفتم هیچی میخواستم بگم بیای به ما جوین شی که گفت آره متاسفانه پلن دارم و تولد دوستمه و قراره بریم خونش

منم همه اینا رو با اصرار میم میگفتم بهش

گفتم امروز ندیدمت و شروع کرد به گفتن این که یه مشکلی براش پیش اومده و این هفته قراره برگرده کشورش و یه 6-7 هفته ای نیست و گاهش چقدر از زندگیش بدش میاد و این داستانا

یه کمی بهش گفتم اوریتینگ ایز گانا بی آل رایت و غصه نخور و اینا اما خب راستش دلم تنگ میشه. اما اینو نگفتم

گفتش فقط پیلیز منتظرم بمون تا بیام و با هم بریم اون رستورانی که قرار بود که گفتم شوووور، حتما. دیگه یه کمی هم قلب و این چیزا فرستادیم برای هم و قشنگ مشخصه اونم بلد نیست بدتر من :)))) یه قلبی با پوش میم فرستادم براش و بعدش داد میزدم که وایی درد داشت و من بلد نیستم از این کارا و اینا و میم طفلک برگاش ریخته بود :))))

خلاصه آخر شب اومدم نشستم یه ریلزی چیزی براش بفرستم که اونم بیدار بود و سریع سین کرد

به میم میگفتم که عین این فیلما و رمانا شد. اون میره سربازی و بهم گفت منتظرش بمونم. حالا میره تمام اکسا و نکستا و اکس اکس اکسام برمیگردن و میان بهم پیشنهاد میدن. حتی الف هم میاد بهم پیشنهاد میده. 

ولی حیف شد. دوران طلایی پاییز که دوس داشتم بریم برگای زرد رو ببینیم نیستش :(

حالا اینم از این داستان ما. تا ببینیم چی میشه ادامش!

  • ۰ نظر
  • ۰۱ سپتامبر ۲۳ ، ۱۰:۵۸