آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۲۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

268

| چهارشنبه, ۱۸ می ۲۰۱۶، ۰۱:۲۸ ب.ظ

خب امروز صب ساعت هشت با صدای در پارکینگ بیدار شدم و پریدم پنجره اتاقو ببندم که خواهر نی نی رو داد دستم که باد معدشو بگیر. منم تلو تلو خوران یه کارایی کردم و بعدش خواستم بخوابم که دلم نیومد. باز برداشتمش وخوب آروغشو گرفتم و خودمم خوابیدم تاده و نیم که مامان گفت بجای من برو. گفتم چرا بیدارم نکردی که خودشم خواب مونده بود. خلاصه اون رفت تا منم صبونه بخورم برم پستو تحویل بگیرم. بعد از دسشویی یه شیر موز سه موزی درس کردم واس خودم و مامان و خواهر اما شیره خرما نداشتم. بعدش آماده شدم رفتم. اونجا رزومه برا خودم درس کردم و به یه جا ایمیل کردم. رزومه انگلیسی رو هم به یه آموزشگاه فرستادم و بعد رفتم اونجا ک کاراموزی بودم فرم همکاری پر کنم که هر کار کردم نشد. آخرش فرمو دانلود کردم که فکس کنم که فکسم بلد نبودم. خلاصه ظهر اومدم خوه و باز با نی نی نازی بازی کردم و خواهر یکمی ورزش کرد. بعدش فک کنم نی نی پی پیش زد بیرون و لباساشو خیسوندیم که بعدن بشوریم. چون لکه پی پیش نمیره:) ناهارو هم خیلی دیر خوردیم. بعد از ساعت سه بود. که من ظرفا رو شستم و سر سامون دادم. یعنی قشنگ حس زنان خانه دارو دارم. بعدش ساعت پنج خواهر برد نی نی رو بخوابونه که منم رفتم شبکه های اجتماعی و رعد و برق شدید نت رو قطع کرد و ساعت هفت داشتم میوه پوست میکندم که خواهر اومد گفت گشنمه. یکمی خوراکی بعش دادم. تصمیم داشتم شام چیکن پاستای آلفردو درس کنمم که مرغ هم بیرون آورده بودمم از فریزر. بعدش خواهر ز زد زن برادر اومد اینجا. هوم امروز نی نی تنهایی رفته بود مهمونی خونه داییش. بعله. بعدش که یکم مرغو تفت دادم حاضر شدم برم یکمی وسیله های شام بخرم که رفتم پنه و خامه و قارچ و خریدم و پارمزانم یجا دیگه گرفتم و واس خواهرم ی بیسکوییت جو و توت خریدم اومدم خونه. من عاشق حس خرید کردنم. حتی خرید خونه. خلاصه که نه و نیم رسیدم خونه. تو راهم سین رو دیدم. واس خودش خانومی شده. سریع اما اومدم خونه و با کمک زن برادر و هلپ تلفنی خواهرش غذام حاضر شد و همه خوششون اومد. بعدش آشپزخونه رو مرتب کردم و یکم آلوچه رو ریختم کمپوت کنم و دستامم همچنان بوی سیر میدهد! به این میگن زن خونه دار. دیگه اتفاق خاصی نیفتاد... حالا هم دست و پام رو کرم مالیدم و قراره بخوابم و از جناب خانم خبری نیس. چون باشگاه بود احتمالا بیهوش شده. غروب بهش زنگ زدم و کمی حرف زدیم الحمدلله...

267

| سه شنبه, ۱۷ می ۲۰۱۶، ۰۱:۲۵ ب.ظ

سه شنبه

صب نزدیک ده بیدار شدم. مامان ازم خواست که بجاش برم و رفتم. البته ۵۰۴ را هم بردم اما تاظهر یک کلمه هم نخوندم! همش توی نت دنبال کار بودم. واقعا کجا باید کار پیدا کنم؟ چند جا اسمس و پی ام دادم. اما جوابی نگرفتم. ظهر تایک و نیم موندم و بعد بستم بیام خونه. سر راهم رفتم کتابخونه و چند تا کتابی که شمارشونو از سایت برداشته بودم رو دادم خانوم کتابدار. گفت همه رو داریم کدومو میخوای.و منم دزیره و چهل سالگی رو انتخاب کردم. اومدم خونه و کمی با نی نی جان مشغول شدم. مامان اینا ناهار خوردند و بعدش من و خواهر دیرتر خوردیم. ناهار هم ماهی بود که من خورش روز قبل رو گرم کردم و باهاش خوردم. بعد ظهر خیلی یادم نیس.کمی کتاب خوندم. آلوچه  خوردم و زن برادر زنگ زد تا خواهر باهاشون بره شهر همسایه برای خرید. اوا حاضر شدن و منم باشگاه داشتم. اما خب چون نی نی رو داشتم دیر رسیدم. از طرفی هم مادربزرگ کلید کرده بود که بچه رو باید ببرید دکتر و سرشو گول مالیدیم که داره میبرتش دکتر. رفتم باشگاه و کار کردیم و برگشتنی دوتا بستنی لیوانی و یدونه دبل تیرامیسو خریدم. اومدم خونه مامان داشت فرشارو تمیز میکرد. کار همیشگیش. منم نشستم به بستنی خوردن با بیسکوییت مادر. بعدش صورتمو سیگل گذاشتم و نشستم به کتاب خوندن. ساعت هشت رفتم دوش گرفتم. اومدم بیرون اتاقمو جمع و جور کردم که آنکل و دخترش اومدن دیدن نی نی. یکم بعد شام خوردیم و خواهر اینا رسیدن و شب هم پس از مراسم آروغ گیرون خوابیدم...

266

| دوشنبه, ۱۶ می ۲۰۱۶، ۰۱:۲۴ ب.ظ

دوشنبه

صب بعد از ساعت یازده بیدار شدم. یک شمارع رو گوشیم افتاده بود ک تماس گرفتم. از یک آموزشگاهی ک فرم پر کرده بودم بود. گفتن برای جمعه هفت خرداد آزمونه و تا دو روز قبلش فرصت دارم پول ببرم برای شرکت. حالا معلوم نیس برم یا نه. صبحانه سریع خوردم و یک لیوان شیر هم و بعدش کار خاصی نکردم! ظهر یک ساعتی نی نی را نگه داشتم تا مادرش جایی بره و بیاد. جالبه که تو بغلم خوابید و تا گذاشتمش زمین بیدار شد. بار دوم نذاشتمش زمین و همونطور تو بغلم نگهش داشتم و براش حرف زدم. و اونم چرت انگلیسی زد.جوری ک همش حواسش بود چشاشو وا کنه و ببینه تو بغلم دارمش یا نه. ظهر ساعت سه با خواهر ناهار خوردیم و بعدش هی گفت برم باشگاه یا نرم که قرار شد من ورزشش بدم. نزدیک یک ساعت ورزش کرد با نظارت من و آخراش نی نی به گریه اومد و اونم زود تموم کرد کارو. بعدش رفتم دوش گرفتم و اومدم میوه خوردم و نی نی رو بغل کردم و باد گلوشو گرفتم. بعدش هرکی یه وری ولو شد و منم به نتگردی روی آوردم. سپس نزدیک ساعت هشت نون خریدم. چای خوردیم. بعدش برادراینا اومدن. هندونه بیمزه رو آب هندونه کردم خوردیم، البته در کنار غرغرهای برادر. شب هم باز آروغ گرفتم!

265

| يكشنبه, ۱۵ می ۲۰۱۶، ۰۲:۵۸ ب.ظ

خب چند روزه که ننوشتم. چون یه مهموون خیلی خوشمزه دارم که اصلا برام مهم نیس روزام چجوری بگذرن. خدا کنه پس امسال کنکور یه جا خوب قبول شم چون دیگه من درس بخون نیستم. پنجشنبه صب؟ یادم نیست کی بیدار شدم و چه کردم. اما خب غروب رفتم باشگاه و بحث تولد استادمون رو کشیدم. چون خودش نبود و همش جدال سر این بود ک من میگفتم شنبه س و بچه ها میگفتن اردیبهشت نیس اصلا! خلاصه که اومدم خونه و همسر برادر اینجا بود. کمی خوش گذروندیم و یادمه تولد بچه همسایه هم بود و حتا کمی با صدای آهنگشون رقصیدیم. منم دوش گرفتم و چایی ریختم واس خودم و واس اونم نسکافه درس کردم و بعدش هی منتظر شدیم که خانواده خواهر از راه برسن. هی میرفتیم دم در وآخرش هم مادر رفت سر کوچه و اونا هم رسیدن. دیگه کلی قربون قد و بالای نی نی مون رفتیم. یکی از کازنا با همسرش برای نی نی کیک و کادو آوردد و زودم رفت. شام رو خوردیم و من اتاقم رو به این خانواده نوظهور بخشیدم و خودم در اتاق سابق برادر سکنی گزیدم. جمعه صب با ی حس عجیب به سمت دسشویی دویدم و شد آنچه شد. کمی دیرتر صبونه خوردم که زن برادر هم برای صبونه اینجا بود و زودی رفت. دیرتر خواهر و نی نی بیدار شدن. برادر و بابای نی نی هم کوه بودن اما زوداومدن. ناهار هم کباب رو مهمان نی نی گولی بودیم که زدیم بر بدن. البته آنکل هم اینجا بود و زود رفت. هوا از جمعه به شدت گرم شد. جوری که همه داشتیم میپخیدیم. بعد ظهر رفتیم تو ایوون و کلی صفا کردیم. بعدش من زنگ زدم سانسای سینما رو پرسیدم و قرار بر پنجاه کیلو آلوبالو شد. بعد از چای و فوتبال دیدن و چرت ما راه افتادیم که واقعا همه پشیمون شدیم. از هوای نامطبوعش که بگذریم فیلم واقعا چرتی بود و برای جمع خانوادگی اصلا مناسب نبود. خلاصه که اومدیم خونه و به زور مادر شامکی زدیم و هرکی رفت پی کارش. یعنی برادر اینا رفتن  خونشون و البته که واسه شام شنبه دعوتمون کردن. فرداش ک بشه شنبه صبح رفتیم به سمت اطراف شهر و کنار رودخونه نشستیم چایی خوری.البته که گرم بود اما وسط رودخونه نشسته بودیم. و مادربزرگ هم توی ماشین منتظر گذاشتیم. تو راه برگشت نی نی بغل من بود و چندتایی سلفی بانمک انداختیم. دو و نیم اومدیم خونه سریع ناهار خوردیم و من پریدم حموم. چون ساعت چهار باید آرایشگاه میبودم. از اونجایی ک زن برادر قرار بود باهام بیاد و نیومد چون کار داشت و خواهر هم قرار بود بیاد و نیومد مامان رو بردم و موهام رو کلی کوتا کردم و واس سشوار گرفت کلمو شست. فکرشو کرده بودم و حوله همراهم بود. پیاده برگشتیم خونه و جوتی نداشتیم از گرما. غروب خواهر و همسرش رفتن قدم زنی و نی نی رو برای ما گذاشتن که ایشون هم کولاک کرد. کلی گریه و تا مادرشو دید آرومم آروم. چون شیر میخواس. بعدشم همه رفتیم خونه برادر و شب هم دوازده و نیم فکر کنم برگشتیم. امروز هم ک یکشنبه بود. صب ده پاشدم و رفتم جای مادر سر کار. تاظهر اونجا بودم. ظهر یه ساعتی نی نی رو نگه داشتم و بقدری ماه بود که دلم میخواس بخورمش. چون برای اولین بار با صدا خندید برام. بعدش ناهار خوردیم ک برادر اینها هم بودن. بعدظهر پدر نی نی رفت شهرشون. غروب کازنای دخترمون اومدن و کادو آوردن. همون وسطم مامان نی نی رو حموم داد. بعد اونا هم داداششون اومد با خانومش و کادو دادن. و کلی هم گفتن که نی نی شبیه منه ^_^ شام رو خوردیم و کمی نی نی رو نگه داشتم. بعد رفتیم با بابا بستنی زدیم. آلبومم جدید ب.ج.ب رو خریدم. بازم اومدیم خونه نی نی رو خوابوندم تو بغلم که حسش عالی بود. دوتا لباسش کثیف بودد شستم. و درنهایت لالا...

264

| چهارشنبه, ۱۱ می ۲۰۱۶، ۰۲:۰۸ ب.ظ

صب نزدیک ده مامان بیدارم کرد. که به جاش برم مغازه. تو اون حال گفتم تا من حاضر شم یازده میشه. صبونه خوردم و چون کلید ارشد امروز میومد گشتم دمبال کاغذی که از سر کنکور آورده بودم. نبود. از مامان بابا پرسیدم که بابا گفت انداختمش دور. کارد میزدی خونم درنمیومد. گفت برو فلان جا رو نگاه کن. گشتم نبود. اومدم یکم خل بازی دراوردم و مرده پاشد اومد برام پیداش کرد. وسایلام رو جمع کردم و حاضر شدم و رفتم. یکمی کتاب خوندم اونجا. یه شیر پاکتی خوردم. هی سنجش رو ریفرش کردم که تا ظهرم نیومد که نیومد. یکمی کلافه بودم. مخصوصا که دم دمای پ هم بود. برادر یکمی حرف زد. یکمی ز زدم به خواهر و حرف زدیم. خان اس داد که داره میره مسافرت. تا ظهر رو سر کردم و یک و نیم اومدم خونه. پسرخاله اینجا بود. معلوم بود حسابی حرف زدن. لباسامو عوض کردم و پیششون نشستم. دو و ونیم پاشد رفت و مام ناهار خوردیم. نمازم نخوندم. همینجوری نشستم. جوابای کنکورو چک کردم و کلا چهارتا غلط داشتم. کاش درست زده بودم. نه که حالا خیلی زیاد زده بودم. بعدظهر یکمی ولو شدم و نتگردی، بعدش مامان و زن برادر رفتن سفره. بعدش من بازم ولگردی و نتگردی. ساعت شیش یه چایی با کلوچه ای که صب برادر بهم داده بود خوردم. بعدش واسه مادربزرگ چایی بردم. آب ماهیا رو عوض کردم. مامان نزدیک هفت اومد. یکم نون و ماست خوردم. غروب دلگیری بود. ز زدم به نین که بریم عیادت شین. گفت زود حاضر شو و منم ده دقیقه ای حاضر بودم. رفتم دم در س.گ رو دیدم، دوتا پسرخاله ها و خانوماشون رو دیدم. دوباره اومدم ز زدم نین که گفت دم دره و منم رفتم منتظرش. خلاصه رفتیم پیش شین و یه نیم ساعت چهل دیقه ای موندیم و یکم حرفای چرت و پرت زدیم و منو رسوند خونه. حین عوض کردن لباسام دعاهامو خوندم. دیدم شام نداریم. کار خاصی نکردم اما ساعت از ده و نیم گذشته بود که نمازم تموم شد. با بابا رفتم باقالی پخته بخورم. با اینکه گشنم نبود. دیدیم باقالی فروشه نیس و به ناچار یه ساندویچ کوچیک گرفتم. دیگه اومدنی بابا بنزین زد و منم دم کوچه یادم افتاد باید پول بردارم که برگشتیم به نزدیکترین عابر و پول برداشتم. اومدم خونه یه بستنی یخی آلو برداشتم و جوابای ارشد رو باز هم چک کردم. و چون خیلی خواب داشتم گفتم اینارم بنویسم بعد بخوابم که ظاهرا خوابم هم پرید...

خیلی دوس دارم برم سینما. چندباری به بابا گفتم و کم کم داره جدی میگیره. فک کنم یکی از همین شبا ببردم! خدا بکنه.

263

| سه شنبه, ۱۰ می ۲۰۱۶، ۱۲:۵۹ ب.ظ

خب تند تند بگم که صب ساعت نه بود پاشدم. صبونه میلم نکشید. اما برادر که اومد گفتم برا منم چایی بریزه. چایی جوشیده بود و بو میداد. منم نخوردم و ساعت ده نصف قاشق چایی دم کردم و با نون و پنیر و گردو خوردم که بازم فرقی نداشت خیلی! بعدش زیاد کار خاصی انجام ندادم جز نتگردی. ساعت یازده برای مادربزرگ سیب و خیار پوست کردم و خودم یه لیوان شیر خوردم و باز هم نتگردی بیهوده. ساعت دوازده برای برادر که چایی نیاز داشت دم کردم و بطری خودمو آب کردم گذاشتم یخچال. ظهر هم مادر زود اومد مادربزرگ رو فرستاد حموم. به منم پول داد رفتم ماست سون بزررررگ خریدم. همون موقع هوس کردم با چیپس دیروزیه بخورمش که مامان نذاشت. ناهارم که دوسش نداشتم بزور خوردم و سریع چیپسو باز کردم با ماست خوردم. بعدش اومدم اتاقم یادم نیس چیکار کردم. برای آزمون جذب مدرس ثبت نام کردم. اول پولم کم شد اما ثبت نام تکمیل نشد. بعد از دقایقی ملال آوز پول برگشت خورد و دوباره ثبت نام کردم که این بار با موفقیت انجام شد. بعدظهر یه کوچوووولو، در حد دو درس نصفه نیمه، پونصد و چاهار خوندم. بعدش طبق روال همیشه روی کتاب خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم پنج دیقه از باشگاه گذشته. سریع پوشیدم و خودمو رسوندم! جز من فقط یه کلاس چاهارمی اومده بود! اینجوریه که من به هر نحوی شده خودمو میرسونم تا استادم غصه نخوره! بعد باشگاهم سر کوچه همسر برادر رو دیدم و کمی حرف زدیم. اومدم خونه صورت مادرو بند انداختم. چایی خوردم تا مامان دوش گرفت و بعدش خودم دوش گرفتم. بعدشم که اومدم نماز بود و دعاهام. بعدش یکی از آشناها اومد آمپول مادربزرگو بهش بزنه که منم رفتم نشستم پیششون. بعد رفتنش شام بود نون و پنیر و سبزی با کوکوی ماه رمضون. من هوس باقالی پخته کرده بودم اما دیگه سیر بودم. تازه بارونم گرفت شب. یکمی اومدم اتاقم بازم یه کوچولو پی دی اف سی اِی ای رو مطالعه کردم. بعدش دیدم باباجونم گیلاس خریده که با شوق فراوان رفتم آشپزخونه و سهمم رو خوردم. یکمی هم آبش پاشید تو چشمم. اینقدر ذوق زده بودم من. جاست دیس. الانم کارامو کنم باز یه کم پاچه خان رو بگیرم و بخوابم تا فردا! فردا هم کلید ارشد میاد. امّیدوارم که منفی نداشته باشم. خدا!؟...

262

| سه شنبه, ۱۰ می ۲۰۱۶، ۱۲:۳۵ ق.ظ
خب دیروز صب نزدیکای ده بود که بیدار شدم. یکمی ول چرخیدم و خودمو واسه کلاس بعدظهر آماده کردم و ظهر دعاهامو رو به پنجره خوندم و بعدش ناهار و بازم ول چرخیدن و ساعت سه آماده شدم واسه رفتن. تا رسیدم آموزشگاه کلی تحویلم گرفتن. همه پاشدن باهام دست دادن ^_^ خیلی خوبه همه اینقدر تحویلت بگیرن همیشه. بعدش یکمی حرف زدیم. بهم گفتن لاغر شدی گفتم آره دیگه بچه داری کردم. یهو همه ساکت شدن o.O فهمیدم تعجب کردن گفتم خواهرزادم، یهو همه قارت قارت زدن زیر خنده. یکی گفت آخه گفتم تا عید هیچی معلوم نبود. اون یکی گفت میخواستم ازت بپرسم چجوری آخه خالی خالی؟ خلاصه که کلی خندیدیم! بعدش قرعه کشی کرد همونجا که اسم من درومد. گفتم حاضرم که گفتن نه. بعد دوماه اومدی حالا درسم بدی. گفتم عیب نداره اما دوباره قرعه کشی کردن . اسم یکی دیگه درومد. خلاصه که بعدش رفتم واسه شرف الشمسم پرس و جو کردم. یجا گفت 200-250 تومن در میاد. حالا با منت میخواست 200 حساب کنه. دوجای دیگم رفتم که گفتن 100-150 درمیاد. خلاصه سر راهم یه کتابفروشی هم رفتم که نمیدونستم موقع نمایشگاه تخفیف داره. یکی از کتابایی که قبلا میخواستم رو گرفتم با بیست درصد تخفیف. کاش بازم میگرفتم که الان پشیمونم چرا نگرفتم :( بعدش اومدم سوار تاکسی شم که برادره رو دیدم و با هم اومدیم. تو ماشین سریع گوشیمو سایلنت کردم. با خان که کنتاکت بودیم اما خب شانسم ندارم. یهو همون وسط محبتش فوران میزد و زنگ میزد چی! برادر کرایه ماشینو جساب کرد و یه ده تومنیم انداخت تو کیف من! خلاصه که پیاده شدیم و اومدیم تا خونه. منم سر راهم چیپس خریدم. رسیدم خونه اول شام خوردم. یکم کتاب خوندم. نماز خوندم. خندوانه دیدم. و درنهایت یکم با خان صحبت کردیم و باز صحبتای بی نتیجه،میدونم که دارم گندشو در میارم...  و 1:30 خوابیدم...

261

| يكشنبه, ۸ می ۲۰۱۶، ۱۲:۴۲ ب.ظ

صب با صدای آیفون بیدار شدم. ساعت نه و نیم بود. پاشدم. داییم بود. منم رفتم سلام کردم. بعدش صبونه خوردم. گفتم مامان واسم نیمرو زد اما نتونستم همشو بخورم. خلاصه میخواستم برم سر کار مضحکه اما نرفتم و اتاقم رو تمیز کردم. اول کمدا رو تمیز کردم. لباسای زمستونی رو دسته کردم و انداختم بالای کمد. پالتو مانتو ها رو دسته بندی کردم و از اون حال شلم شوربا در آوردمشون. بعد پیراهنا و لباسای مهمونی رو طبقه بندی کردم. شالها و شالگردنا رو دسته بندی و مرتب کردم. بعدش رسیدم به قسمتی که جورابا و روفرشیا رو میذارم. افتضاح بود. یعنی پکنویسای دوران دانشگاهمم همونجا بود! کلی جون کندم و اونجا هم تمیز شد. رفتم جاروبرقی آوردم و توی کمدا رو جارو زدم. یکبار تو این حین رفتم و واس مادربزرگه پرتقال درس کردم. همین کارا شاید در نوشتن چیزی به نظر نیاد اما تا ظهر وقتمو گرفت. ظهرم رفتم ناهار و بعدش اومدم اتاقم و نمازهامو خوندم. ما_دو_تا_ همچنان کارد و پنیریم :( و این خیلی بده. که یبارم به فکرش نمیرسه بگه بیا همو ببینیم. قبلا بهش گفتم که هروقت بد شدیم سریع پیشنهاد بده بینیم هم. اما به روش نمیاره. بعد به من میگه تو یخی. خودش که بدتره که تو سه ماه یبار دلش نخواسته منو ببینه :( اه دلم نمیخواد برم سر اون کاره. از اون آدما متنفرم.. مــــتــــنفّــــــــــر! نمیدونم چرا باید برم اونجا. شِـــــــــــــت... خلاصه که بعد از ظهر کتابخونه رو ریختم و از بالا دوباره چیدم و یکمی چیدمان طبقاتشو تغییر دادم. دیگه خسته بودم وگرنه زیر تخت و روی دراورم مونده. خلاصه که بعد ظهر پیرزن همسایه اومد خونمون و براشون چایی ریختم و خودمم رفتم یواشکی از یخچال ایوون شیرینی خامه  ای برداشتم با چاییم خوردم. که الان مامان گفت میخواد بندازدش دور چون بو میده. راستم میگه ^_^ اما من خوردم، دوتا هم خوردمP-: بعدش رفتم باشگاه و استادم گفت من نرمش بدم. اولین بار بود. حرکات پایه رو هم من دادم و بعدش کلی تمرین کردیم. خدا کنه تابستونم بتونم برم. بعدش اومدم خونه و دوش گرفتم و دیدم خیلی گرسنم. غذا هم حاضر بود. منم شامم رو قبل از ساعت هشت خوردم! غروب خواهرک زنگ زد که با نی نی حرف بزن من برم دسشویی. منم کلی قربون صدقه ش رفتم و باهاش حرف زدم و براش شعر خوندم تا خواهرم کارش تموم شد. نزدیک یه ربع باهاش حرف زدم! بعدش نماز مغرب خوندم و رفتم سراغ لپ تاپ. میخواستم از نمایشگاه کتاب خرید اینترنتی کنم. قیمتا خیلی بالا بود. مخصوصا یکی دو تا کتابی که من میخواستم. تا مرحله پرداخت هم رفتم اما دست نگه داشتم. گفتم به وقتی سر فرصت بشینم لیستمو انتخاب کنم. بعدش ساعت دو و نیم همساده رفت و منم رفتم مسواک زدم و نخ دندونم رو کشیدم. خلاصه که فردا هم ورکشاپه و من هنوز خودمو آماده نکردم. اما چون کتاب اولیه س آسونه و صبحم میتونم خودمو آماده کنم. با این اوصاف احتمال قریب به یقین فردام سر کار! نمیرم -_- آخ جون...

260

| شنبه, ۷ می ۲۰۱۶، ۱۱:۴۲ ق.ظ

امروز صب نه و نیم بیدار شدم. صبحانه خوردم. شیر داغ کردم بزور با ی شیرینی خوردم. شیر داغ خیلی بی مزس. بعدش رفتم اتاقم یکمی کارای روزمرم رو کردم و میل چک کردم. بعدش مامان زنگ زد به موبایلم. تا قط کردم باز گوشیم ز خورد. گفتن امروز واسم وقت فیکس کردن باید برم مصاحبه. گفت که رزومم رو هم ببرم. خلاصه سریع ز زدم آرایشگاه و اونم گفت که دوازده میخواد ببنده. منم سریع لباس پوشیدمو رزومم رو ریختم تو فلش و راه افتادم. مادربزرگ هم خواب بود. خلاصه رفتم آرایشگاه و بعدش رفتم مغازه برادر. یکم با رزومم ور رفتم و بعدش پرینت گرفتم. سر راهم رفتم کتابخونه و یه کتابی که دستم بود رو پس دادم. بعدش اومدم خونه. که مادربزرگ داشت غوغا میکرد. که چرا تنهاس. خلاصه اومدم و آلوچه ای که بعمل آورده بودمو از یخچال دراوردم رفتم اتاقم. باز یکم به کارام رسیدم و ظهر شد و همچنان مادربزرگ بدقلقی کرد. خلاصه که نمازمو خوندم. ناهار خوردم و همین حین خواهر ز زد. یکم با مامان حرف زد و بعدش نزدیک یه ساعت با من حرف زد. خلاصه که نی نی رو گذاشت واسم و تلفنو واسش گذاشت رو آیفون بره دسشویی.منم با عشقم حرف زدم. بعدش رفتم تلگرام چت کردیم.عکس و صدای نی نی گلو واسم فرستاد^_^ بعدش کم کم آماده شدم واسه رفتن به مصاحبه که شهر کناری بود. رفتم و مصاحبه پنج دقیقه هم طول نکشید. به نظرم مثبت بود نظرش. باهام کمی انگلیسی صحبت کرد و بعدش فارسی. به نظرم حرفای خوبی زدم. بعدش گفت راجع بهت فکر میکنم. گفت دو تا نکته منفی داری. یکی اینکه آموزشگاهه دیگه هستی و دیگری اینکه رشته ت زبان نیس. که منم گفتم تو رشته خودم اونقدر مهارت و تجربه ندارم که تو این رشته دارم. خلاصه که خداحافظی کردیم و اومدم به سمت مرکز شهر و کلی گشتم.همشم پیاده. یعنی از پنج تا هفت پیاده راه رفتم. یه دستکش آشپزخوه و دوتا دفتر خوشگل و یه آینه وااس مادربزرگ با یه عروسک آویزواسه نی نی گوگولی خریدم.بعدش از یه جا دیگه واس خودم ی کیف خریدم. بعدش یکم چرخیدم و اومدم خونه. البته با نین قرار گذاشتمم بریم پیش شین. که رفتیم و خاله ش گفت بردنش حموم. ازونجا که خیلی گرسنه م بود رفتیم قارچ برگر زدیم بر بدن. نین گفت همه از جغدی که واسش درس کردم همه خوششون میاد. هی میگن از کجا آوردی. قرار شد ازین ببعد واسم سفارش بگیره. خلاصه که با مامانش یه چرخی زدیم و منو رسوندن خونه. اومدم خونه یکم بعدش خاله م اومد. یه کوچولو نشست و زودی رفت. بعدش من الان نشستم با موبایل مینویسم. چون ریمل زدم و الان زورم میاد پاکش کنم و وضو بگیرم... پاشم برم اتاقم که پروسه پاک کردن آرایشش غورباقه امشبه. ببینم میتونم یه شیرینی تر با چایی بخورم یا جاندارم... فعلا همین تا بعد

259

| جمعه, ۶ می ۲۰۱۶، ۰۱:۴۷ ق.ظ

خب جمعه صب که با صدای درس خوندن 'ییل' از تو اتاقم بیدار شدم. فک کردم در بازه اما وقتی نگاه کردم دیدم درو هم بسته اما خب صداش به وضوح میومد. نزدیک ده پاشدم و رفتم برای صبونه که دیدم مامان نیس. خب طبق معمول روزه هم بود و بعد از چند دقیقه از بیرون اومد و واسمون یکی یدونه سوپر چیپس مزمز خریده بود ^_^ بعدش ییل هم اومد و باهام دوباره صبونه خورد و اون رفت سر درس و مشقش و منم رفتم سر سرچ و مرچم راجع به کنکور. خلاصه که ظهر باباشم اومد و به اصرار زودی ناهار خوردیم و بعدش برادر و همسرش از دامان طبیعت برگشتن. اونا هم ناهار خوردن و بعد از صرف چای رفتیم سر زمین ییل اینا. خیلی خوب بود. برگشتنی از یه درخت آویزون شدیم و کلی آلوچه چیدیم. من جیبام پر شده بود میریختم تو جیب بقیه ها. خلاصه که اومدیم خونه و یکم بعدش یه سری از اقوام اومدن دیدن مادربزرگ. اتفاق خاصی نیفتاد. شب رفتم دوش گرفتم. یه دور دعوامون شد با خان. الانم که صبح شنبه س، اما من تاریخ پستم رو تغییر دادم. لیست کارامو نوشتم که دوازده مورد شده و باید انجام بدم. الانم میخوام برم آرایشگاه صفایی به ابروانم بدم ^_^