آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۴۰ مطلب در می ۲۰۱۹ ثبت شده است

کی فکرشو میکرد!

| شنبه, ۱۱ می ۲۰۱۹، ۰۶:۵۲ ق.ظ

دلم واسه دانشگاه و قرارا و جلساتی که با استاد داشتم تنگ شده

واسه حس مفید بودنی که بهم میداد

واسه تعریف تمجیدایی که ازم میکرد

واسه زندگی سگی تو خوابگاه

واسه همش تو جاده بودن و یه جا بند نبودن

حتی واسه حسایی که تو کلاسای ترم یک داشتم و چه گهی که خوردمام

واسه امتحانای پایان ترم

واسه تحمل زورکی کلاسای بعدظهر

حتی واسه شهر دانشگاهی!

دلم تنگ شده

چه روزایی بود

لعنتی یه دور میره،

باز یه دور برمیگرده

بعد میره تو کوچه بغلی

دوباره برمیگرده

کل این مدت هم زر زرش روشنه. اونم با بلندگو :|

681

| جمعه, ۱۰ می ۲۰۱۹، ۱۲:۴۳ ب.ظ

اینقدر بعضی وقتا پر از بغض و کینه و خشم و نفرت میشم که خودم متعجب میشم

از خودم میپرسم که چته تو؟!

واقعا نمیدونم چرا بعضی موقعا اینقدر لبریز از خشم میشم!

680

| چهارشنبه, ۸ می ۲۰۱۹، ۰۷:۴۷ ق.ظ

بعد ازظهر یه دوساعت خوابیدم و الان که چشممو واکردم یه ایمیل از اون مجله هه برام اومد

خدایا شکرت

ظاهرا استاد مقاله رو فرستاد

امیدوارم که اکسپت هم بشه

امیدوارم که ارزششو داشته باشه

دیگه عملا باید برم توکار بعدی ^_^

۶۷۹

| سه شنبه, ۷ می ۲۰۱۹، ۰۶:۵۱ ب.ظ

این روزا دنیا واسه من

از خونمون کوچیکتره....

678

| سه شنبه, ۷ می ۲۰۱۹، ۰۲:۰۷ ب.ظ

به نظرم خیلی کمتر باید حرف بزنم

هم اینکه امروز روزه م تا سقف خونه هم نرسید

بس که اخلاق گندی داشتم و روز بی ثمری رو گذروندم

همش افقی بودم

دیروز ییل اومده بود اینجا

اصلا مودم با مودش یکی نیس

و در واقع وقتی که بحث فروش خونه پدربزرگ رو پیش کشید خیلی منزجر شدم

خیلی حس  خود بزرگ پنداری داره و خودشو قاطی مسائل آدم بزرگا میکنه

اصلا از این رفتارش خوشم نمیاد

و اینکه کلا ترجیح میدم که یه گوشه بی حرف بشینم و یا کمتر حرف بزنم

تا با اون لودگی کنم

اصلا هم حس خوبی از بیرون رفتن باهاش نگرفتم

چون همه چیز در نظرش کم و کوچیک میاد

مگه اینکه ببریش بهترین رستوران

یا بهترین هتل 

بهترین جاها

...

در کل

یه مطلبی خیلی به دلم نشست

من گه بخورم اگر بخوام حساب کنم و بقیه بعد باهام حساب کنن

یه چیزی تو همین مایه ها

مثل سگ هم پشیمونم از اینکه اسمشو روی پاکت کادوی عروسی اون شب نوشتم :|

....

امروز یاد دوستیم با سین افتادم

واقعا دوستیم رو باهاش قطع کردم و خیلی خوب کاری کردم

چطور به روی خودش نیاورد کات کردن من و؟

چطور تونست هیچ به روی خودش نیاره ازدواج اونو؟

اینا دوست نیستن که خنجر رو از پشت میزنن

از الان غم رفتن به عروسیش رو دارم که اون گنده بک هیولا هم حتما هست

خیلی دوست دارم اون روز مثلا دبی باشم یا کانادا یا استرالیا

یا چه میدونم عروسی یکی از فامیلای نزدیک شوهر خودم باشه

که نرم عروسی و عقد و همه چیزش

انشالله که کاملا هم جدا باشه عروسیش

ولی خب اون گه زنشم میاره حتما

من سرشار از نفرتم چرا اینقدر؟

خدایا کمکم کن به اون چیزای که میخوام برسم

خدایا آرومم کن


۶۷۷

| يكشنبه, ۵ می ۲۰۱۹، ۰۶:۲۱ ق.ظ
از سرگرمیهای این روزهایم خواندن کتاب و بعد نقدهای مربوط به کتابها در گود ریدز است
امروز روز و شب یوسف را خواندم و راهنمای مردن با گیاهان دارویی را شروع کردم
از لذتهای زندگی افت فشار بعد از ظهری ناشی از خوردن سیر همراه ناهار و چرت عصرگاهی در پی اش و سرانجام نوشیدن چای تازه دم شمال! 
بروم به لذتم برسم

676

| شنبه, ۴ می ۲۰۱۹، ۰۹:۰۶ ق.ظ

خب...

نگفتم سه شنبه هم دوباره رفتم نمایشگاه؟‌ :)))

بعله. برای یه کتاب واسه زبان رفتم. در صورتی که هیچ لیستی نداشتم و یکبار از سالن درومدم نشستم یه گوشه تو نت به سرچ کردن اسم کتاب. همینقدر سرخوش :))) خوشبختانه جنگل هم کتابای اینجوریش رو تو نمایشگاه نداشت. بهم آدرس فروشگاه رو داد با ۵۰٪ تخفیف منم یورتمه زنان رفتم

از مترو که درومدم میدون انقلاب بودم. خیلی گرسنم بود و دندون تیز کرده بودم واسه ساندویچی چیزی. اما سر از یه کافه چی بگم؟ کافه ای که نون و این جور چیزا داشت. بیشتر حالت آماده، کافه نان طور. از اونجا سر در آوردم. خلاصه نشستم و یه رولت با هات چاکلت خوردم که مفتم نمی ارزید. بعدش پیاده رفتم تا انتشارات جنگل. اونجا یه ادونسد گرمر این یوس خریدم. هی میخواستم پریپریشن فور تافل هم بخرم اما بین آکسفورد و لانگمن مونده بودم. آخرشم با خودم گفتم بیشعور بشین همون دلتاتو بخون نمیخواد کتاب جدید بخری. هر وقت اونا رو تموم کردی برو سراع کتاب جدید. عصبانی هم شدم برام. الکی! تازه کتاباشم همش ۵۰ درصد نبود. دروغکی گفته بودن!

خلاصه دیگه برگشتم خونه. این روز فقط یه کمی بخش کتابای دانشگاهی و لاتین و کودک و ناشرای دیجیتال رفتم. البته که پنج ساعتی طول کشید.

روز چهارشنبه بعد از ظهر رفتیم خونه مامان ال. تو راه با خواهر دعوامون شدید و زدیم به تیپ و تاپ هم. دلم میخواست همون لحظه برگردم خونمون. دیگه تحملشو نداشتم

اما خب یه یه ساعتی رفتیم پیش مامان ال و کلی هم خوشحال شد و اومدیم خونه

پنجشنبه بعد از صبونه رفتیم مامان و خواهر مانتو خریدن

برگشتیم خونه ناهار خوردیم

غروب اونا رفتن عروسی. منم به سفارش مامان رفتم واسه همسر برادر چیزی بخرم

زود برگشتم. خواهر اینام از عروسی اومدنی با مادر و خواهر و برادر داماد اومدن. تا یک اینا نشستن و رفتن

جمعه سر صبونه همسر خواهر گفت بریم نمایشگاه؟ منم از خدا خواسته گفتم بریم

دو تا کتابامم برداشتم تا ببرم نویسنده مورد علاقم واسم امضا کنه

خلاصه یازده و نیم رفتیم و نویسنده م قرار بود ۲ بیاد.  اول رفتیم بخش کودک. بعدش رفتیم بخش عمومی. دو تا کتابم خریدم باز. یکی از دکتر عبدالحسین زرین کوب و یکی هم از آنتوان چخوف. خلاصه دو و ربع رفتم دم غرفه ش و تو صف واستادم. ازش رو صفحه اول دو تا کتابام امضا گرفتم و یه عکسم دادم یه پسره ازم انداخت. وقتی نوبتم شد دستام میلرزید. اینقدر بی جنبه! نمیدونم من چرا استرس داشتم. هیچ حرفی هم باهاش نزدم :| اینقدر هول هولکی بود که اصلا نفهمیدم. نصف داشتم از صاب غرفه خواهش میکردم بذار برم پیشش واستم یه عکس بگیرم. نصفم که دنبال یکی بودم از جمعیت ازم عکس بندازه و در نهایت یه پسره عکس تار انداخت. تو صفم که بودم یه مرده هی خودشو میمالوند بهم. حالا نمیدونم از قصد بود یا فشار جمعیت! همونم میخواست گوشیمو بگیره ازم عکس بندازه که بهش ندادم. گوشیو دادم دست یه پسره که اونم زخم شد با عکسی که ازمون انداخت :| گفتم عیبی نداره. من که اصلا نمیخواستم عکس بدازم. همین تارشم خوبه. خلاصه تا اومدیم خونه چهار بود. خیلی خوشحال بودم

بعد از ناهارم با کلی بدبختی از صفحه اول یکی از کتابام استوری گذاشتم. با اعمال شاقه!

غروب ساعت ۷ راننده اومد دنبالمون و ۱۲ شب رسیدیم خونه

اینقدر حرفای چرت و پرت زد که خسته شدم. اصلا هم ازش حس خوب نگرفتم.

خدا رو شکر که این سفر به سلامتی و به خیری تموم شد

امروز کتابا رو چیدم تو کتابخونه

بعد از ظهر نشستم «موآ» رو خوندم ـسفرنامه ویتنام ـ 

توی دو ساعت تموم شد. (جالبه که من فکر میکردم ویتنام تو امریکاس؟)

خلاصه الانم لپ تاپ رو یه کم با باتری روشن کردم که از باتری هم استفاده کرده باشم

بعد از این نمیدونم چه کنم!

شاید چای خوردم و برنامه ریزیم رو یه نگاهی کردم تا زبان خوندنم رو شروع کنم

در مجموع امسال سه بار رفتم نمایشگاه کتاب ^_^

پایان

۶۷۵

| پنجشنبه, ۲ می ۲۰۱۹، ۰۸:۰۰ ق.ظ

اینجا واقعا اعصابم دیرین دیرینه

یه هفته است که اومدیم اینجا و من رفتارم واقعا گومرغیه

اصلا حوصله نمیکنم

لحظه شماری میکنم برگردیم خونه وبرمتو اتاقم تو انزوای خویش بشینم

چیه آخه این وضع!


674

| چهارشنبه, ۱ می ۲۰۱۹، ۰۲:۳۷ ب.ظ

بدبختی ای که بعد از خوندن ارشد نصیبم شد اینه که روز معلم و عید بشینم واسه استاد پیام تبریک شاخ پیدا کنم:|

این بدبختی بعد از اومدن اسم استاد مشاور توی مقالم دو چندان شد :|