آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۳۴ مطلب با موضوع «تنهایی‌ها :|» ثبت شده است

۶۱۸

| سه شنبه, ۱۲ فوریه ۲۰۱۹، ۰۵:۲۸ ق.ظ

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.

و خاصیت عشق این است.

کسی نیست،

بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم.

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.

بیا زودتر چیزها را ببینیم.

ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می‌کنند.

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن

(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،

اجاق شقایق مرا گرم کرد.)

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.

من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.

و آن وقت

حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.

در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،

تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

610

| يكشنبه, ۲۳ دسامبر ۲۰۱۸، ۰۱:۲۵ ب.ظ

چرا هیشکی دوستم نمیداره؟

پس کِی میخواد عاشقم بشه؟


559

| چهارشنبه, ۵ سپتامبر ۲۰۱۸، ۰۹:۳۴ ق.ظ

ٔدیروز رو باید ثبت میکردم.

ظهری رسیدم خونه. با حال نزار. مستقیم رفتم حموم و یه ناهاری خوردم و گرفتم خوابیدم. گوشام هیچی نمیشنید. خیلیم بداخلاق بودم مث سگ!

ساعت چهار پاشدم یه شیرداغ کردم با عسل خوردم و گفتم میرم دکتر. ختی روزنامه برداشتم که اگه آمپول داد رو تخت پهن کنم. تنهایی هم رفتم. دیگه اونقدر مستقل شدم که تنهایی رفتم دکتر و حتی تصصمیم گرفتم اگه آمپول داد همونجا بزنم. ببین دیگه حالم چی به سرم آورده بود. بله!

و جناب دکتر هم آمپول داد بهم. فک کنم بتامتازون بود. طبق معمول روزنامه رو پهن کردم و آمپوله رو که زدم خانومه گفت پاشو. گفتم نیاز نیس دراز بکشم یه کم؟ گفت نه. خلاصه که پاشدم و پولشو حساب کردم و از مطب زدم بیرون. تا سر کوچه نرسیده بودم که دیدم چشام یه خورده سیاهی میره و گوشام سوت میکشه. حالا گوشام از قبلش سنگینم که بود. گفتم نه! اگه برم تا سر میدون ممکنه بیفتم غش کنم. برگردم آژانس بگیرم. رسیدم دم مطب دیدم نههههه! بهتره برم تو مطب بشینم که تا رفتم تو و خانوم منشیه منو دید فهمید. گفت سرت گیج رفت؟ گفتم آره.  یه کم بشینم بعد.دیگه داشت حالت تهوعم بهم دست میداد کم کم. گفت بیا برو دراز بکش. دکترم اومد گفت پاتو بذار بالا. خلاصه همونطوری غیراستریل رو تخت دراز کشیدم و پامو دادم بالا و دکتر هم یه سر زد و خانوم منشی چند بار رفت و اومد و هی حالمو پرسید. یه کمی که حالم جا اومد پاشدم اومدم خونه :)) این چنین بی جنبه‌ای هستم من D:

اما خوشم اومد! حسابی دارم مستقل میشما :)

این بود داستان تنهایی دکتر رفتن و تنهایی آمپول نوش جان کردن بنده! ولی آمپوله منو ساخت. گوشم کم کم باز شد.

  • ۲ نظر
  • ۰۵ سپتامبر ۱۸ ، ۰۹:۳۴

همه تنهاییا با من رفیقن...

| يكشنبه, ۱۰ ژوئن ۲۰۱۸، ۰۲:۰۴ ب.ظ

* به درجه‌ای رسیدم که دیگه تو هیچ پیامرسانی هیچ پیام شخصی‌ای ندارم... تو تل فقط پیامای کانالاس که همشم میوته. مگه اینکه تو گروهی چیزی منشن بشم که اونم واسه جوابای پیامای خودمه :|. تو واتس هم فقط چند روزی یبار خودم به یکی دو نفر پیام بدم اونا جواب بدن. مگه اینکه دانشجوم یه پیامی بده :|

حتی ایمیلم واسم نمیاد... اس ام اس که حرفشم نزن. فقط تبلیغاتی. خیلی سال بود اینجوری نشده بودم... دیگه هر نوتیفی که بیاد میتونم حدس بزنم که کیه. چون ۹۹٪ جواب پیامای خودمه :(


* یه پیج گروه کوهنوردی پیدا کردم تو اینستا. یکی واسه اینجا یکیم واسه شهر دانشگاه. دیدم شنبه برنامه دارن. خیلی دلم خواس برم. تو حموم فک میکردم که آخه به کی بگم با هم بریم؟ ییل که راه عادی هم با ماشین میره. عمرا بتونه بیاد. بیاد اونجا سنکوپ کنه کی جواب باباشو بده؟ عمرا بهش بگم. سین که بدون آقاش آب نمیخوره. نین که شوور کرد و کلا رفت از اینجا. ال که اصلا اینجا نیس. دوتا گزینه اومد به ذهنم. یکی ش یونی یکی هم نون... نون ۹۹٪ پایس. ش هم نمیدونم اینجاس یا تهران. البته اگه اهل کوه باشه.... دیگه دور و ورم خلوت خلوته. کسی رو ندارم.... از بچه‌های کارشناسی هم با کسی مراوده ندارم. مگه اینکه به دانشجوم بگم. اونم پایس :|