آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

268

| پنجشنبه, ۱۳ آگوست ۲۰۱۵، ۰۲:۵۰ ب.ظ

آنچه در هفته گذشته گذشت...

روز پنجشنبه با خواهر و پدر رفتیم به اطراف شهر. پامو توی آب انداختم بعد از سالها! خوش گذشت.

چهارشنبه از صب یونی بودیم. ظهر برق رفت و من رفتم نماز خوندم. خیلی خسته کننده بود. ساعت نزدیک 4 آقای نگهبان اومد و بیرونمون کرد( همون که همیشه میگه من شما رو میشناسم). همراه ال رفتم تعمیرگاه. از اونور رفتیم من برای دوستم که عروسیش نرفتم و قرار بود جمعه برم خونش که کنسل شد، کادو خریدم. یدونه کشکول پایه دار خریدم به قیمت 42 تومان. بعدش رفتیم یه جای قدیمی و اسک.مو اخته و خود اخته خوردیم ^_^ فوق العاده عالی بود. شب دلپیچه گرفتم که با چای نبات حل شد! شب مادربزرگ از خونه دایی برگشت. مانتو خریده بود و پوشیده بود!

سه شنبه که تعطیل بود. نزدیک ظهر یک صبحانه فوق مفصل با خواهر زدیم بر بدن و از 12 با همسر برادر راه افتادیم به سمت بازار محلی شهر. من یک برس چوبی خریدم که خیلی دوستش دارم، یک شلوار تو خونه‌ای و شیش تا کاور فلزی که بعد از ظهر با لاک رنگشون کردم و خیلی خوشجل شد. تا 3 اونجا چرخیدیم و البته برگشتنی رفتیم خونه مادر همسر برادر! اومدیم خونه و دوش گرفتم و سپس ناهار خوردم. یکم نقشه کشیدم و غروب باز سه تایی رفتیم خونه عمه و برگشتنی هم یک سر رفتیم بازار تا من واسه دوستم کادو بخرم که نشد. چون که گرون بود.

دوشنبه از صب یونی بودم تا بعد از ظهر. غروب با نون رفتیم خونه شین عیادتش. اولش واسم اخم شدیدی کرد! بنده خدا هیچ حرف نمیزنه. خدا شفاش بده.... حدود یک ساعت پیشش موندیم و بعد نون منو رسوند خونه. شام رفتیم خونه برادر. آخر شب خواهر اومد و شب پیش هم خوابیدیم.

یکشنبه از صب تا ناهار نشستم به نقشه کشیدن. بعد از ظهر رفتم کلاس زبان و برگشتنی ز زدم به جناب خان. چون یه نمه بارون باریده بود و زمین نم داشت و هوا همچی ملس بود دلم نمیخواس برم خونه! بش گفتم که بهم یه مسیر شمسی قمری پیشنهاد داد و منم قبول کردم که با دور کردن راهم و پیاده روی حالم خوب بمونه. سر راه رفتم شهر کتاب. یه خودکار unipin 0.2 و یه هایلایتر خریدم. دو تا کتابم گرفتم که هنوزم نخوندم: من گنجشک نیستم مستور و بیگانه کامو. برگشتنی دیگه خیلی دیر شد.نزدیک ده خونه بودم. چون تو شهر کتاب زیاد چرخیده بودم :)

شنبه هم از صب یونی بودم. یادم نمیادش!

جمعه که دیگه اصلا!

آهاااا پنجشنبش شام مهمون داشتیم. همه خانواده همسر برادر. جمعه غروب با برادر اینا و فامیلای همسرش رفتیم اطراف شهر و شب برگشتیم. مادربزرگ رفت خونه دایی تا چن روز بمونه...

چارشنبشم رفتیم یونی تا یه نرم افزار از یکی از بچه ها یاد بگیریم. تا 4 یونی بودیم. خیلی گرم بود هوا...

267

| پنجشنبه, ۶ آگوست ۲۰۱۵، ۰۷:۰۴ ق.ظ

خب من فکر کردم که اینو اینجا نوشتم اما الان دیدم که ننوشتم! روز سه شنبه که رفتم آموزشگاه تا نشستم مدیر با یه کارت هدیه اومد جلو. چون جلسه دهم هم بود فک کردم که حقوق رو این سری با کارت هدیه داره میده. اما اومد جلو و گفت که این بابت تشکر از زحماتتونه که نمره آبزروتون از همه معلما بیشتر شده بود ^_^ منم که اصلا انتظار نداشتم کلی تشکر کردم و گفتم این چه کاریه. گفت نه این برای تشویق شماست و کلاستون خیلی عالی بوده و ایشالا ترم آینده جوری ساعت بدید که بیشتر کلاس داشته باشید ^_^ و این واسه منی که تو روزای اوج بی اعتماد به نفسیم بودم یه خوشی بزرگی بود :) بعدش هم حقوق میانترم رو گرفتم و با انرژی رفتم به کلاسم...

امیدوارم که موفقیتهای بیشتری رو تجربه کنم. چون مزه شیرینی میده ^_^

266

| يكشنبه, ۲ آگوست ۲۰۱۵، ۱۱:۵۱ ق.ظ
امروز دو بار خوشحال شدم. حتا میتونم یه نشانه در نظرش بگیرم. اول دومیش رو بگم که همین الان تو سایت سنجش دیدم که زمان کنکور ارشد افتاده به شونزدهم و هفدهم اردیبهشت. این عالیه یعنی عالی! یعنی دقیقن نه ماه فرصت! تنها مشکل اینجاست که نمی‌دونم رشته خودمو بخونم یا تغییر رشته بدم.
مورد اول هم این بود که امروز آبزرو شدم یهویی و نتیجش هم خیلی راضی کننده بود. این بهم یه اعتماد به نفس و انرژی خوبی داد.
اتفاق ناگواری که دیروز برام افتاد این بود که وقتی داشتم تو یه بعدظهر نمور و گرم و مأیوس کننده سعی می‌کردم پوست لبم رو با دندون جلویی بکنم یه زبری ناخوشایندی رو با لبم حس کردم. وقتی دویدم به سمت آینه دیدم ای دل غافل... دندون جلویی موش موشیم لب پر شده. خیلی غصه خوردم حتی خواستم برم دندونپزشکی اما خب نرفتم.
امروز به شکل جدی سه درس از پونصد و چاهار رو خوندم. یعنی خواستم یک گام محکم بردارم :) خدا رو شکر که امتحان ارشد هم عقب افتاده و من این رو به فال نیک می‌گیرم!
و چیزی که فکرم رو جدی مشغول کرده برنامه‌ریزی برای تبدیل شدن به یک معلم یا مدرس زبانه! البته امیدوارم که آموزش و پرورش رشته دانشگاهی منو بخواد!
امروز شدید هوس بستنی عروسکی کرده بودم و الان تو فریزره که برم بخورمش :))چقدر بد که اینجا شکلک نداره :) 
از آموزشگاه اومدنی با سین رفتم تا عکس پرسنلی بگیره و سر راه یخ در بهشت آبلیمویی خریدیم. نمی‌دونم چرا اینقدر دونه های ریحون توش سفت بود! فک کنم پلاستیک بود...

265

| پنجشنبه, ۳۰ جولای ۲۰۱۵، ۰۲:۳۲ ق.ظ

_به نظرم یکی از بدترین زمانای ممکن برای شروع یک کار جدید از یه هفته قبل از شروع پریوده! و منم ندانسته همین زمان رو برای شروع درس خوندنم انتخاب کرده بودم! دیدم هی نمیشه!

_سه شنبه رفتم کتاب 504 جنگل رو خریدم. کتاب خوبی به نظر می‌رسه اما هنوز بازش نکردم.

_در این هفته فکرای زیادی به سرم زد. در حالی که شنبه شروع جدیدی می‌تونست باشه، حرفای یکی باعث شد کل هفته بهم بریزم.

_دعوای بدی داشتیم کل این هفنه که به بند اول بی مربوط نیس. در همین راستا یک روز بعد از کلاسم اومد دم آموزشگاه و من هم زدم تو برجکش.

_هفته قبل دوشنبه بلخره بعد از نزدیک سه ماه دیدمش. اون هم چه دیدنی! که منجر به جر و بحث در آخر شب شد.

_دیروز برای ی مصاحبه کاری رفتم. بد نبود، خوب نبود. هر چند که تدریس کار من نیس!

_دوباره دیشب طاقت نیاوردم و حرفای دعوا رو پیش کشیدم.

_خیلی هوا گرمه...

_دیشب کیک گورخری درست کردم :) خوب شد فقط بالا نیومد. اونم چون تو فر نذاشتمش.

_دلمم درد میکنه.

_دوس دارم خیلی کارا کنم اما نمیشه... امیدوارم که باز بشم همون میم با انگیزه...

_به تغییر رشته فکر کردم. آخه تا کی باید درس بخونم؟ شایدم یه مهندس خوش استیل بشم. خودم هیچی نمی‌دونم. هیچی...

_اوه پریشب رفتیم نی نی رو دیدیم. خیلی جیگره :)

264

| جمعه, ۲۴ جولای ۲۰۱۵، ۱۱:۰۸ ق.ظ

خیلی وقت پیشا، وقتی هنوز یه کنکوری بودم از ته دل آرزو می‌کردم از این شهر و این خونه برم... یه دلیلش آدمی بود که تو زندگیم بود و نمی‌تونستم از دستش خلاص بشم. یه دلیل دیگه‌ش هم قبولی تو یه دانشگاه بهتر بود. یه دلیل دیگه‌ش هم این بود که از این خونه راحت شم. بعدها فهمیدم که امن‌ترین و بهترین جای دنیا خونست و دیگه آرزو نکردم که از این خونه برم. بعدها حتا دیکه دلم نخواست از این شهر برم. اونم به دلیل وجود شخص جدیدی که اومده بود تو زندگیم(و هست). اما امروز بازم برگشتم به پنج شش سال پیش. بازم از ته دلم آرزو کردم که از این شهر و این خونه برم جایی که آرامش داشته باشم. توی خونواده من همه تفریح و گردششون به جاست. اونوقت یه روز تعطیل منم و مادرم و مادرش و امان از روزی که این دو نفر کلاهشون بره توی هم. نمیدونم چرا اینقدر روی منم تاثیر می‌ذاره. اما امشب از ته دلم آرزو کردم که از اینجا برم... 

263

| چهارشنبه, ۱۵ جولای ۲۰۱۵، ۰۷:۵۷ ق.ظ

دلم یه مسافرت نقلی می‌خواد واسه همین تعطیلات آخر هفته. اما خب همیشه مسافرت توی خانواده ما یه شوخی بزرگ بوده و هست!

تا حالا هم یادم نمیاد که با خانوادم جایی مسافرت رفته باشم!

اگه زدن به دشت و دمن هم باشه به دلم خوش میاد اما خب می‌دونم که اونم نمی‌شه!!! در عوضش رفتم برای این تعطیلات کشدار آخر هفته که در واقع اول هفته آیندس سه تا کتاب از کتابخونه گرفتم: بادبادک باز، ارمیای رضا امیرخانی و شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی...

امیدوارم حداقل اینا تعطیلاتمو دلچسب کنه!

از اینها که بگذرم بابت یه آگهی تدریس که باز هم آقا می‌خواستند زنگ زدم و گفتم که خانومم! گفت ایرادی نداره بیا فرم پر کن. حالا یک روز در هفته آینده باید برم اونجا ببینم چه خبره!

البته که بعدش زنگ زدم و با چرب زبونی از جناب خان اجازه گرفتم!!! منِ بیچاره، پور می!

امیدوارم که خیر باشه...

*خوشحالم باز...

**اینجا رو خیلی بیشتر دوس دارم :x

262

| دوشنبه, ۱۳ جولای ۲۰۱۵، ۰۸:۵۶ ق.ظ

کل زندگیم در ماه رمضان از این حالت خارج نبوده:  از افطار بخوام تعریف کنم می‌شه این که افطار بخورم، فیلم سه رو ببینم، پای.تخت، یه ریفرش، خند.وانه، انتظار برای جناب آقا که پا.یتخت رو ببینه، و از حدود ساعت دو چت تا نزدیک سحر، بعد از سحر اگه حالی مونده باشه کمی قرآن، بعدش خواب تا پاسی از ظهر، بعدش یه مکالمه با جناب خان:D (ای بابا من چی صداش بزنم اینجا آخه!)، بعدش گذروندن بعدِ ظهر به یه نحوی تا جناب خان پاشه بره مغازه و یه زنگ کوچولویی تو راه به من بزنه!، بازم وقت گذرونی تا هفت و خورده، گشت و گذار بین شبکه نسیم و سه! بعدشم پهن کردن سفره روبروی کولر. یعنی مدیونم اگه بجز کلاس زبان روزام یه واو با هم فرق کرده باشن. هر کاریم که بکنم نمی‌تونم از ماه رمضونم استفاده بهینه ای بکنم...


*الان فهمیدم که بلاگفای لعنتی همه ادامه مطلبام رو پرونده :(

**هوا بس لطیف و دو نفره شده....

***دیروز یه کاغذ برداشتم و حرفامو توش نوشتم. خیلی آرومم کرد این کار. هیچی کاغذ نمی‌شه خدایی. شاید اینجام واردش کردم.

****حرف دارم اما برم ببینم هانی مون چی داره فعلا


261

| چهارشنبه, ۸ جولای ۲۰۱۵، ۱۲:۱۶ ب.ظ

راستش اصلن احساس رضایت درونی ندارم.

خیلی چیزاس که فکرمو مشغول کرده. یکی این که به ادامه تحصیل کورکورانه مثل کارشناسی که فکر می‌کنم هیچ راضی نمی‌شم. از طرفی هم دلم نمیاد درسمو ول کنم. درسته انتخابم غلط بوده اما 4سال پاش موندم و زحمت کشیدم. بهر حال خودمو جزیی از خانواده این رشته می‌بینم. اما از طرفی هم می‌دونم و آگاهم که .... نمی‌خوام بگم نمی‌تونم، اما پیدا کردن کار تو رشته من سخته. رشته ای کاملن مردانه که من هم می‌دونم نمی‌تونم تحقیرای کارگرای مرد رو تحمل کنم. شاید 1% احتمال بدم که از اون شرکت طراحی بعد از حدود دو ماه باهام تماس بگیرن. اما همه اینا مستلزم اینه که من معلوماتم رو در زمینه رشتم بالا ببرم. که الان هیچه... خب چرا بهم نگفتن زنگ نمی‌زنن آخه؟ :(

خلاصه که به فکر کارهای گرافیکی افتادم. الانم دارم راجع بهش سرچ می‌کنم. نمی‌دونم... می‌خوام یه چیزی پیدا کنم که باهاش دلم بلرزه...

هر قدرم فک کنم که شوهر می‌کنم و وظیفشه شکممو سیر کنه و خرجمو بکشه دلم قرص نمی‌شه. میخوام امنیت شغلی داشته باشم. میخوام واسه آینده دلگرم باشم. می‌خوام وقتی سنم میره بالا از خودم یه حقوقی داشته باشم لااقل... این روزا خیلی زیاد به پیری فکر می‌کنم!

260

| پنجشنبه, ۲ جولای ۲۰۱۵، ۰۸:۴۲ ق.ظ
همین الان این وبلاگ رو ساختم. بیشتر از 1.5 ماهه که ننوشتم. همینم از ترس بلاگفا ساختم. بهترین روزا و خاطراتم رو پروند... 
اینجا رو هم بلد نیستم! باید کم کم یاد بگیرم. الان یه لحظه رفتم به 5 سال پیش... روز اولی که وبلاگ ساخته بودم یه همچین روزایی بود!
خیلی حرفا دارم ...