آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

273

| سه شنبه, ۱ سپتامبر ۲۰۱۵، ۱۰:۴۵ ق.ظ

سه شنبه_ده شهریور

امروز صب هوا به شدت تاریک بود! بارون خیلی شدیدی می‌بارید. تا ظهر به بطالت گذشت.  بعدظهر قرار بود من و جناب خان هم رو ببینیم که اوشون گفت که بارونه نریم عیب داره؟ گفتم نه اما غصم گرفت. واس همین با هم دعوامون شد :) بعد هم که رفتم آموزشگاه و الان تازه اومدم. یکشنبه کتاب استاتیک گرفتم و قراره استارت بزنم. آها ارشد هم بی ادبی نباشه قبول شدم! غیرانتفاعی یه شهر همینجاها! شنبه با نین رفتیم پارچه خریدیم واسم مانتو بدوزه!جمعه داییه و دخترش اینجا بودن تا شب.اتفاق خاص دیگه ای یادم نمیاد...هان با س هم دعوام شد شدید.جاست دیس!

  • ۱ نظر
  • ۰۱ سپتامبر ۱۵ ، ۱۰:۴۵

272

| سه شنبه, ۲۵ آگوست ۲۰۱۵، ۱۰:۵۸ ق.ظ

امروز سه شنبه سوم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و چهار ما برای اولین بار با هم زیر بارون قدم زدیم. زیر یه چتر، دوتایی... 

271

| جمعه, ۲۱ آگوست ۲۰۱۵، ۰۳:۲۸ ق.ظ

صفحه نرم افزار رو جلوم باز می‌کنم تا تمرینایی که دارم رو انجام بدم. اما می‌بینم که حوصله‌ش رو ندارم. پس می‌بندمش. عطر تاس کباب تو خونه پیچیده. با اینکه روز تعطیله اما صب زود پاشدم و الان گشنمه. ولی منتظر برادر و همسرش هستیم. کاری ندارم بکنم... درس و کلاس زبان و همین. بی هدفی درد بدیه! o.O

دیروز عصر رفتیم پیاده روی با س. شب قا.ر_چ سو_خ_ار_ی درس کردم. واسه بار اول بد نبود. اومممم.... دیگــه فکر کــنم... چیز خاصی نبود. دلم میخواست چی کن است را گان.ف درس کنم، مرغ نداشتیم. می‌خواستم کش.ک باد.م.جون درس کنم بادمــجون نداشتیــم! در نهایت رسیدیم به قا.ر..چ سو.خ.ا.ری. اما دونه دونه غلتوندن تیــکه های قا.ر.چ تو آ.رد بعد تخ.م م.ر.غ بعد آ.رد سو.خ.اری بعد دوباره ت..خ..م م...ر.غ و باز هم آ..ر.د. سو.خ.ار.ی سخت نیس؟ به نظرم دیگران همش رو یهو میریزن تو ت..خ..م مر.غ بعدم خالیش می‌کنن تو آرد سو...خار.....ی!

* نمی‌دونم چرا این بلا رو سر نوشته‌م آوردم :)) انگار مثلن خیلی خواننده و طرفدارای زیادی دارم واسه این نخواستم کسی با سرچ پیدام کنه اتفاقی حتا  =)) =)) =))))))


جمعه_سی مرداد_هوا ابری

270

| چهارشنبه, ۱۹ آگوست ۲۰۱۵، ۰۷:۰۷ ق.ظ

دیروز روز جالبی بود. صب با ال رفتیم یه جایی صبونه خوردیم. اینقدر مفصل که من، من شیکمو نه ناهار خوردم و نه شام! بعد ظهر میخواستیم بریم سینما که به دلایلی نرفتیم و من رفتیم خونه ک جونم ^_^ این بچه لوس لوسی. یه کمی اونجا موندم و بعدش رفتم آموزشگاه. دوره نرم افزاری تموم شد و جالب اینه که امروز تو آگهیا دیدم که یه مهندسی مث من میخوان با تسلط به همین نرم افزار! کائناتُ میبینی تورو خدا؟؟؟ فقط سه سال سابقه کار هم میخواد که نمیدونم چه کنم. امیدوارم که این یا هرکاری که خیره جووور بشه. صب خواهره کلی باهام حرف زد. تصمیم گرفتم یه کار هر چند کوچیک رو شروع کنم.پشت مغازه برادره آگهی زدم. ایشالا که اینم خیره! هر چند کار ناچیزیه اما خب از بیکاری بهتره!

الانم کلی تو فکرم...

#چهارشنبه_28مرداد94

269

| دوشنبه, ۱۷ آگوست ۲۰۱۵، ۰۱:۳۲ ق.ظ

چرا عادت کردم به ثبت روزمره ها؟ حالا خوبه روز مره ای ندارم! کل جمعه و شنبه پشت لپ تاپ در حال سر وکله زدن باتمرینام بودم. اصن خنگ شده بودم اساسی!

روز یکشنبه هم که از صب یونی بودیم تا بعدظهر. بعدظهر جناب خان رو دیدم. رفتیم یه جای جدید که مورد پسند ایشون قرار نگرفت. بش گفتم سخت نگیر. به نظر آدمیه که دوس داره بره یه جای ثابت... اما خب واسه تنوع بد نبود. فک کنم باید همه کافه های شهرُ بگردیم :) یک ساعتی با هم بودیم و بعدش اومدیم بیرون. اون رفت به سمت مغازه و من هم رفتم به سمت آموزشگاه. البته چند قدمی رو با هم راه رفتیم. یه نصفه لقمه ناهارمم بود که دادم بش :D دیگه شب هم که اومدم خونه یه دوشی گرفتم و استراحت ...

هنوز کتابامو خوب نخوندم. شایدچند صفحه!

از پنجشنبه شب رزماری درمانی رو شروع کردم. ببینم حواب میده یا نه. کله کم موی من! البته تا الان ریزشش رو کم کرده خیلی. فقط بوی شدیدی دیره! همون پنجشنبه دادم خواهره زیر موهام رو یکمی کوتاه کرد.خوب شد که مصری نزدم! اینگار به دلم افتاده بود عروسی در راهه ^_^ 

268

| پنجشنبه, ۱۳ آگوست ۲۰۱۵، ۰۲:۵۰ ب.ظ

آنچه در هفته گذشته گذشت...

روز پنجشنبه با خواهر و پدر رفتیم به اطراف شهر. پامو توی آب انداختم بعد از سالها! خوش گذشت.

چهارشنبه از صب یونی بودیم. ظهر برق رفت و من رفتم نماز خوندم. خیلی خسته کننده بود. ساعت نزدیک 4 آقای نگهبان اومد و بیرونمون کرد( همون که همیشه میگه من شما رو میشناسم). همراه ال رفتم تعمیرگاه. از اونور رفتیم من برای دوستم که عروسیش نرفتم و قرار بود جمعه برم خونش که کنسل شد، کادو خریدم. یدونه کشکول پایه دار خریدم به قیمت 42 تومان. بعدش رفتیم یه جای قدیمی و اسک.مو اخته و خود اخته خوردیم ^_^ فوق العاده عالی بود. شب دلپیچه گرفتم که با چای نبات حل شد! شب مادربزرگ از خونه دایی برگشت. مانتو خریده بود و پوشیده بود!

سه شنبه که تعطیل بود. نزدیک ظهر یک صبحانه فوق مفصل با خواهر زدیم بر بدن و از 12 با همسر برادر راه افتادیم به سمت بازار محلی شهر. من یک برس چوبی خریدم که خیلی دوستش دارم، یک شلوار تو خونه‌ای و شیش تا کاور فلزی که بعد از ظهر با لاک رنگشون کردم و خیلی خوشجل شد. تا 3 اونجا چرخیدیم و البته برگشتنی رفتیم خونه مادر همسر برادر! اومدیم خونه و دوش گرفتم و سپس ناهار خوردم. یکم نقشه کشیدم و غروب باز سه تایی رفتیم خونه عمه و برگشتنی هم یک سر رفتیم بازار تا من واسه دوستم کادو بخرم که نشد. چون که گرون بود.

دوشنبه از صب یونی بودم تا بعد از ظهر. غروب با نون رفتیم خونه شین عیادتش. اولش واسم اخم شدیدی کرد! بنده خدا هیچ حرف نمیزنه. خدا شفاش بده.... حدود یک ساعت پیشش موندیم و بعد نون منو رسوند خونه. شام رفتیم خونه برادر. آخر شب خواهر اومد و شب پیش هم خوابیدیم.

یکشنبه از صب تا ناهار نشستم به نقشه کشیدن. بعد از ظهر رفتم کلاس زبان و برگشتنی ز زدم به جناب خان. چون یه نمه بارون باریده بود و زمین نم داشت و هوا همچی ملس بود دلم نمیخواس برم خونه! بش گفتم که بهم یه مسیر شمسی قمری پیشنهاد داد و منم قبول کردم که با دور کردن راهم و پیاده روی حالم خوب بمونه. سر راه رفتم شهر کتاب. یه خودکار unipin 0.2 و یه هایلایتر خریدم. دو تا کتابم گرفتم که هنوزم نخوندم: من گنجشک نیستم مستور و بیگانه کامو. برگشتنی دیگه خیلی دیر شد.نزدیک ده خونه بودم. چون تو شهر کتاب زیاد چرخیده بودم :)

شنبه هم از صب یونی بودم. یادم نمیادش!

جمعه که دیگه اصلا!

آهاااا پنجشنبش شام مهمون داشتیم. همه خانواده همسر برادر. جمعه غروب با برادر اینا و فامیلای همسرش رفتیم اطراف شهر و شب برگشتیم. مادربزرگ رفت خونه دایی تا چن روز بمونه...

چارشنبشم رفتیم یونی تا یه نرم افزار از یکی از بچه ها یاد بگیریم. تا 4 یونی بودیم. خیلی گرم بود هوا...

267

| پنجشنبه, ۶ آگوست ۲۰۱۵، ۰۷:۰۴ ق.ظ

خب من فکر کردم که اینو اینجا نوشتم اما الان دیدم که ننوشتم! روز سه شنبه که رفتم آموزشگاه تا نشستم مدیر با یه کارت هدیه اومد جلو. چون جلسه دهم هم بود فک کردم که حقوق رو این سری با کارت هدیه داره میده. اما اومد جلو و گفت که این بابت تشکر از زحماتتونه که نمره آبزروتون از همه معلما بیشتر شده بود ^_^ منم که اصلا انتظار نداشتم کلی تشکر کردم و گفتم این چه کاریه. گفت نه این برای تشویق شماست و کلاستون خیلی عالی بوده و ایشالا ترم آینده جوری ساعت بدید که بیشتر کلاس داشته باشید ^_^ و این واسه منی که تو روزای اوج بی اعتماد به نفسیم بودم یه خوشی بزرگی بود :) بعدش هم حقوق میانترم رو گرفتم و با انرژی رفتم به کلاسم...

امیدوارم که موفقیتهای بیشتری رو تجربه کنم. چون مزه شیرینی میده ^_^

266

| يكشنبه, ۲ آگوست ۲۰۱۵، ۱۱:۵۱ ق.ظ
امروز دو بار خوشحال شدم. حتا میتونم یه نشانه در نظرش بگیرم. اول دومیش رو بگم که همین الان تو سایت سنجش دیدم که زمان کنکور ارشد افتاده به شونزدهم و هفدهم اردیبهشت. این عالیه یعنی عالی! یعنی دقیقن نه ماه فرصت! تنها مشکل اینجاست که نمی‌دونم رشته خودمو بخونم یا تغییر رشته بدم.
مورد اول هم این بود که امروز آبزرو شدم یهویی و نتیجش هم خیلی راضی کننده بود. این بهم یه اعتماد به نفس و انرژی خوبی داد.
اتفاق ناگواری که دیروز برام افتاد این بود که وقتی داشتم تو یه بعدظهر نمور و گرم و مأیوس کننده سعی می‌کردم پوست لبم رو با دندون جلویی بکنم یه زبری ناخوشایندی رو با لبم حس کردم. وقتی دویدم به سمت آینه دیدم ای دل غافل... دندون جلویی موش موشیم لب پر شده. خیلی غصه خوردم حتی خواستم برم دندونپزشکی اما خب نرفتم.
امروز به شکل جدی سه درس از پونصد و چاهار رو خوندم. یعنی خواستم یک گام محکم بردارم :) خدا رو شکر که امتحان ارشد هم عقب افتاده و من این رو به فال نیک می‌گیرم!
و چیزی که فکرم رو جدی مشغول کرده برنامه‌ریزی برای تبدیل شدن به یک معلم یا مدرس زبانه! البته امیدوارم که آموزش و پرورش رشته دانشگاهی منو بخواد!
امروز شدید هوس بستنی عروسکی کرده بودم و الان تو فریزره که برم بخورمش :))چقدر بد که اینجا شکلک نداره :) 
از آموزشگاه اومدنی با سین رفتم تا عکس پرسنلی بگیره و سر راه یخ در بهشت آبلیمویی خریدیم. نمی‌دونم چرا اینقدر دونه های ریحون توش سفت بود! فک کنم پلاستیک بود...

265

| پنجشنبه, ۳۰ جولای ۲۰۱۵، ۰۲:۳۲ ق.ظ

_به نظرم یکی از بدترین زمانای ممکن برای شروع یک کار جدید از یه هفته قبل از شروع پریوده! و منم ندانسته همین زمان رو برای شروع درس خوندنم انتخاب کرده بودم! دیدم هی نمیشه!

_سه شنبه رفتم کتاب 504 جنگل رو خریدم. کتاب خوبی به نظر می‌رسه اما هنوز بازش نکردم.

_در این هفته فکرای زیادی به سرم زد. در حالی که شنبه شروع جدیدی می‌تونست باشه، حرفای یکی باعث شد کل هفته بهم بریزم.

_دعوای بدی داشتیم کل این هفنه که به بند اول بی مربوط نیس. در همین راستا یک روز بعد از کلاسم اومد دم آموزشگاه و من هم زدم تو برجکش.

_هفته قبل دوشنبه بلخره بعد از نزدیک سه ماه دیدمش. اون هم چه دیدنی! که منجر به جر و بحث در آخر شب شد.

_دیروز برای ی مصاحبه کاری رفتم. بد نبود، خوب نبود. هر چند که تدریس کار من نیس!

_دوباره دیشب طاقت نیاوردم و حرفای دعوا رو پیش کشیدم.

_خیلی هوا گرمه...

_دیشب کیک گورخری درست کردم :) خوب شد فقط بالا نیومد. اونم چون تو فر نذاشتمش.

_دلمم درد میکنه.

_دوس دارم خیلی کارا کنم اما نمیشه... امیدوارم که باز بشم همون میم با انگیزه...

_به تغییر رشته فکر کردم. آخه تا کی باید درس بخونم؟ شایدم یه مهندس خوش استیل بشم. خودم هیچی نمی‌دونم. هیچی...

_اوه پریشب رفتیم نی نی رو دیدیم. خیلی جیگره :)

264

| جمعه, ۲۴ جولای ۲۰۱۵، ۱۱:۰۸ ق.ظ

خیلی وقت پیشا، وقتی هنوز یه کنکوری بودم از ته دل آرزو می‌کردم از این شهر و این خونه برم... یه دلیلش آدمی بود که تو زندگیم بود و نمی‌تونستم از دستش خلاص بشم. یه دلیل دیگه‌ش هم قبولی تو یه دانشگاه بهتر بود. یه دلیل دیگه‌ش هم این بود که از این خونه راحت شم. بعدها فهمیدم که امن‌ترین و بهترین جای دنیا خونست و دیگه آرزو نکردم که از این خونه برم. بعدها حتا دیکه دلم نخواست از این شهر برم. اونم به دلیل وجود شخص جدیدی که اومده بود تو زندگیم(و هست). اما امروز بازم برگشتم به پنج شش سال پیش. بازم از ته دلم آرزو کردم که از این شهر و این خونه برم جایی که آرامش داشته باشم. توی خونواده من همه تفریح و گردششون به جاست. اونوقت یه روز تعطیل منم و مادرم و مادرش و امان از روزی که این دو نفر کلاهشون بره توی هم. نمیدونم چرا اینقدر روی منم تاثیر می‌ذاره. اما امشب از ته دلم آرزو کردم که از اینجا برم...